1. بنیامین که خود در اوج شکوفایی فکری از ترس اسیر شدن به دست نازیهای فاشیست، دست به خودکشی زد، گفته که ما فقیر شدهایم چرا که میراث انسانی خود را فرو هشتهایم. تجربه جنگهای اول و دوم جهانی، آدمکشیهای استالین، کورههای آدمسوزی نازیها، نسلکشیها در رواندا و کامبوج، قتلعام مسلمانان به دست صربها و حمله شیمایی صدام به کردهای حلبچه و ...، گمان میرفت که ذهن قدرتمندان در عرصهی سیاست را از دگماتیزم دینی و نژادی پیراسته باشد تا امیدوار باشیم دیگر شاهد قتلعام انسانها نباشیم. اما متأسفانه، سخن بنیامین همچنان معتبر است. از دست رفتن جان میلیونها انسان در قرن بیستم، مگر سرمایههای فرهنگی جهانی مبتنی بر تجربه کاربست شکست خوردهی خشونت نیستند؟. اگر هستند، این روزها توسط فاشیسم دینی اردوغان در سوریه به تاراج میرود. فاشیسم، پدیدهی غریبی نیست. هر کجا که قدرت ( از هر نوع آن) در دست فردی باشد که خود را محور و مدار حق بداند و دیگران را دور افتاده از این محور و مدار، فاشیسم شکل گرفته؛ چیزی از نوع استدلال اردوغان و مبتنی کردن لشگرکشی به سوریه زیر نام «سپاه محمد» و «چشمه صلح». اردوغان به طور ضمنی، ارتباط دو سویهای بین خود و امر متعالی – خدا- قائل است. تنها در تفکر فاشیستی میتوان شنید که برای رسیدن به صلح و آرامش، دست به جنگ و خشونت زد آن هم علیه غیرنظامیان.
2. ژیژک در نوشتاری با عنوان « وجه وقیح حقوق بشر» به درستی میگوید که «خشونت فاشیستی خشونتیاست که هدفش اجتناب از تغییر حقیقی است. چیزی نمایشی و تماشایی باید رخ دهد تا دقیقا چیزی به واقع رخ ندهد». اردوغان نظام سیاسی و اقتصادی ترکیه را به زائدهای از نظام کاپیتالیسم تقلیل داده است. جهد بلیغی دارد تا نشان دهد سکولاریسم را از آتاتورک به ارث برده؛ دموکراسی را از مدل دموکراسی غرب به عاریت گرفته؛ نسبتی موجه میان دینداری سنتی و مدرنیته برقرار کرده؛ اقتدار قانونیاش را از قانونی سکولار و انتخابات آزاد اخذ کرده و مسیر توسعه همهجانبه را در پیش گرفته است. اما واقعیت امر اینها نیست. اردوغان در پوستین وارونهای افتاده و سودای قهرمانی در جهان اسلام دارد. از یکسو در مسابقهای با نظام سیاسی ایران و نظام پادشاهی عربستان است تا در تنازعی پر هزینه، شخصیتی تاریخساز از خود بسازد و نو-امپراطوری عثمانی را به تاریخ تحمیل کند؛ و از دگرسو، ناچار از پذیرش شروط فرهنگی – اقتصادی – نظامی ناتو شده تا از ترکیه کشوری مدرن بسازد؛ ترکیب متناقضی از ناممکنات.
اردوغان، ترکیه را به سطح تجدد رسانیده نه تمدن. دیر به قافلهی تاریخ رسیده و قصد دارد زود به پایانش برسد و این یعنی ایجاد بحران و آشوب در منطق صیرورت تاریخی. اردوغان خواهان تغییراتیاست که عناصر آن ذاتا با هم تناقض دارند و چون در برابر قدرت تمدنی غرب از آنسو، و رقابت ایدئولوژیک مثلث ایران – عربستان- ترکیه بر سر رهبری جهان اسلام از اینسو، دچار ناتوانیاست، مهار تغییرات یا توسعهی ترکیه از کفش رها شده است. تغییرات و تحولات جهان نیز به دلخواه اردوغان، تن به سکون و سکوت نمیدهند و به دلخواه او نمیروند. جهان و تاریخ به راه خود میرود. مجموعهی تحولات جهان چون به اختیار و خواست اردوغان نیست، به تعبیر ژیژک باید در رقصی نمایشی و تماشایی نشان دهد که امور ترکیه، خاور میانه و جهان در سکون است پس به کامروایی اوست؛ تغییری در میانه نیست و چیزی اتفاق نیفتاده است.
ملالزدگی یا ملالشدن از مختصات زندگی در جامعۀ مدرن است یا پیش از مدرنشدن زندگی، پیش از صنعتیشدن جوامع یا پیش از شهرنشینی به شیوۀ امروزین، عارض انسان میشده است؟. معنای ملالشدن چیست؟. چرا ملال میشویم؟. چگونه میتوان از ملالشدن رهایی یافت؟. چرا وقتی دچار ملال میشویم سرعت گذشت زمان به کندی میگراید؟.
لارس اسونسن در بخشی از کتاب «فلسفۀ ملال» برای پاسخ به پرسشهای بالا، متوسل به پدیدارشناسی هایدگر شدهاست. وقتی تمامی تحلیل هایدگر در «وجود و زمان» حول محور «دازاین» میگردد، طبیعیاست که نسبت بین موقعیت یا حالمندی ملالزدگی و دازاین در پدیدارشناسی مهم باشد. هایدگر گفته است:« چیز ملالانگیز چیزی است که به موقعیتی ملالانگیز تعلق دارد». به گفتۀ اسونسن، این جمله در ظاهر پوچ و همانگویه است، اما در اقع چنین نیست. ملالزدگی نسبت وثیقی با زمانمندی دارد. «هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد»، اما زمانی که نسبت بین این دو به هم میخورد، ملال از راه میرسد. چیز زمانمند وقتی در زمان خود قرار نداشته باشد، وقتی در تعارض با زمان آشکارشدن یا بودن خود باشد، دازاین را دچار ملال میکند. هایدگر البته ملالزدگی را مدرج میبیند. از سطحی تا عمیق؛ و تفاوت میگذارد بین «ملولبودن از چیزی» با « خود را با چیزی ملول کردن». ظاهر زندگی نشان میدهد که آدمیان از ملالشدن پرهیز دارند. از موقعیت ملالشدن هم فرار میکنند.گاهی که خود را در وضعیت تهیشدگی میبینند، میکوشند خود را به چیزی مشغول یا سرگرم کنند تا از تهیبودن زمان رها شوند. فروغلتیدن در موقعیت ملالشدگی، به این ترتیب، خواست ارادی آدمی نیست. ملال بر آدمی عارض میشود؛ بر او چیره میشود.دازاین، ناخواسته و ناآگاهانه به آن دچار میشود اما به محضی که از این وضعیت آگاه شد، میکوشد از آن بگذرد چرا که ملال را در تعارض با وجود و هستی خود میبیند. اما گاهی مشغولشدن به چیزی برای رها شدن از حالت ملالزدگی، خود تبدیل به ملال میشود. بر اساس تحلیل هایدگر، «ملال و وقت گذرانی با یکدیگر تلاقی دارند» چرا که وقتگذرانی در یک موقعیت اتفاق نیفتاده، بلکه خود تبدیل به موقعیت ملالبرانگیز شده است.این آگاهی از موقعیت ملولشدن، احساس تهیبودن را در پی دارد، تهیبودن در معنای بدون معنا بودن همان موقعیت. اکنون میتوان تصور کرد وجود و زندگی کسی را که به طور مداوم، وضعیتهای تهیبودن یا بیمعنایی در زندگی را تجربه میکند. چنین کسی هرچند تلاش میکند موقعیتهایش مشابه نباشند، اما اگر توان متفاوت کردن آنها را نداشتهباشد، یعنی تمام هستی او معروض تهیبودگی و ملالزدگی بشود، چه احساسی از زندگی دارد و زندگیاش رو به چه سویی میرود؟. هیدگر شکل سوم ملالزدگی یعنی «ملال واقعا عمیق» را در همین نقطه تحلیل میکند؛ آن گاهی که ما به ملالزدگی خو بگیرم و با آن مأنوس شویم. در اینجاست که حال فرد ملول ، به او اجازه نمیدهد که چیز ارزشمندی در اطراف خود بیابد. همه چیز ارزش خود را از دست میدهند. دازاین، به «هیچکس» تبدیل میشود؛ هیچ کس تهی و پوچ. « آن کس که ملول است هیچکس است یا ملال، خود ملول شده است». در این وضعیت، همۀ هستی دازاین معروض ملالزدگی واقع شده و نمیتوان میان ملال و ملول تمییز نهاد و یکی را از دیگری تشخیص داد. اگر فرد این موقعیت خود را دریابد و نسبت بدان آگاه شود، گویی خویشتن خویش را در برابر خود، عریان میبیند. هایدگر میگوید ملالزدگی نوعی زندان است ( بخوانید جبر اجتماعی)؛ اما دازاین امکان فرار از این زندان را دارد: گشودن درهایش به روی زندگی.
به نظرم فرار از این زندان یا گشودن آن، آنچنان که در فلسفۀ هستیشناسی هایدگر و سارتر عنوان شده، چندان هم ساده و سهل نیست. مسأله این است که ملالزدگی، توان و امکان رهاشدگی و خلاصی را از دازاین میستاند و این یعنی ستادندن اراده از دازاین. دازاین بدون امکان و به گفتۀ هایدگر، امکانها، و بدون اراده، چگونه میتواند خود را از موقعیت ملالزدگی که عین محبوسبودگی است، آزاد کند؟. « در کف شیر نر خونخواره» چه میتوان کرد؟.
بدونشک، اغلب ما دچار شکل سوم ملالزدگی هایدگری شدهایم. مأنوس و مألوف با آن؛ گویی هستی ما عین ملال شدهاست. بدیهیاست که این عارضهمندی را هم نمیپسندیم. جویای راهی هستیم برای رهاشدن از این طلسم، از این تار عنکبوت. اما نمیتوانیم. کمی دقت کنیم، بیچارهتر از آنیم که میپنداریم. شاید، آگاهی از بیچارهگی در مقابل ملالزدگی هم گامی به پیش باشد اما همچنان ملولیم چندان که خود ملالزده را از ملال تشخیص نمیدهیم.
ملالزدگی؛ این چه مشکل حالتیاست...
محور کتاب «مسالکالمحسنین» طالبوف، بیان مسافرت چهار جوان است که با هدف علمی به صعود از دماوند میروند.گروه متشکل است از دو مهندس به نامهای مصطفی و حسین،یک پزشک به نام احمد و یک معلم شیمی به نام محمد. این گروه با نظارت یکی از وزیران دولت، از اداره جغرافیایی مظفری قرار است به مدت سه ماه با صعود به قلهی دماوند،گزارشی از معدن یخ در شمال تهیه کرده و ضمن گردآوری بعضی اطلاعاتِ دیگر، نقشهی جغرافیایی هم از این مسیر فراهم آورند. مسافرت از تهران آغاز میشود. طرح و پسرنگ کتاب در واقع وسیلهای است تا نویسنده افکار خود را بیان کند.
بعد از آن، راوی برای ارائهی تصویری از تفکر سنتی، دیالوگی را بین خود(مهندس محسن) و یک تن از آیتاللهها بیان میکند که مخالفت و بیخبری او را از دانش جدید نمایان کند. در این قسمت از کتاب، آیتالله نمایندهی تفکر حوزوی است که انسان را در خدمت دین میخواهد و بر آن است که مجهز شدن به اعتقادات و مناسک دینی، اداره و سعادت دنیوی و اُخروی را برای فرد و جامعه درپی دارد:
«فرمود من شما را از زوار عتبات عالیات میپنداشتم. میخواستم التماس دعا بکنم، که به زیارت اماکن متبرکه مشرف خواهید شد. واقعا اگر سفری در عالم هست، سفر کربلای معلا یا سفر حجاز مغفرتطراز است لاغیر. خیلی جای افسوس است که مجهولیات فرنگیان رفتهرفته در ایران جای معلومات را گرفته و به عنوان معارف اشتهار یافته و جوانان ما را از تعلیمات مسائل دینیه بازداشته...»(ص86).
«اگر به کربلا بروید، به هر قدم که بردارید ملایک در جنت درختی برای شما میکارند. بعد از شرفیابی روضات مطهرات هیچ گناه صغیره و کبیره در نامۀ اعمال شما نمیماند، همه را محو میکند. اگر در سفر و زحمات شما نیز این نتایج است بگویید و الاّ زحمت خود را لغو و تضییع اوقات بشمارید. صفحۀ کتاب دین را باید افزود و اجر جزیل گرفت، نه جغرافیا و عقاید یونانیان بتپرست را...»(ص87).طالبوف میکوشد به نحوی که گوینده برآشفته نشود،با پاسخ درخور و مقنعی از دنیای جدید آگاهش کند.
در ادامه، راوی در پاسخ به این پرسش که سبب پیشرفت و ترقی بلاد اروپا را در چه میداند، و در بیان معنای «سیویلیزاسیون»، آنچه را بیان میکند میتوان هم انعکاس نگرشِ بیشترِ ایرانیان در مورد غرب دانست و هم تفکر طبقهای را که راوی در آن قرار دارد.
راوی در بیان «علت اصلی ترقی ملل غرب» بر آن است «یکی این است که آفتاب علم و صنعت از مغرب زمین طالع شده. و دیگر قانون ایشان است که خود ملت برای امور خود وضع میکنند و حکومت اجرا میکند».(ص94). گفتوگوی زیر میان راوی و آیتالله نشان میدهد که نویسنده تلاش میکند امتیاز قانون عرفی و انطباق قوانین شرعی با تغییرات و تحولات اجتماعی، سیاسی،فرهنگی و ... را گوشزد کند:
«گفت خیلی خوب قانون یعنی چه؟ گفتم قانون یعنی فصول مرتب احکام مشخص حقوق و حدود مدنی و سیاسی متعلق به فرد و جماعت و نوع را گویند، که به واسطۀ او هرکس کاملاً از مال و جان خود مطمئن و از حرکات اخلاف خود مسئول بالسویه میباشد. گفت مگر احکام شرعی ما حقوق و حدود را مشخص نکرده؟ گفتم چرا برای هزارسال قبل بسیار خوب و به جا درست کرده، بهترین قوانین تمدن و شرایع ادیان دنیا بوده و هست ولی به عصر ما که هیج، نسبت به صدسال قبل ندارد. باید سی هزار مسئلۀ جدید بر او بیفزاییم تا ادارۀ امروزی را کافی باشد. واضح است احکام هر عصر متعلق به زندگی معاصرین، و در طبق سهولت معیشت آنها وضع شده.»(ص95-94).
https://t.me/khayyamabbasee
ریچارد رورتی در کتاب «حقیقت پستمدرن» (مجموعهایاست از مقالات و مصاحبههایش)، الگویی سه مرحلهای در تحولات فکری، فلسفی و ادبی جهان غرب معرفی کرده است. این که چرا این مراحل سه گانه توسط اندیشمندان غربی تکرار میشوند، جای پرسش دارد. واقعیت این که برای من پرسشیاست که پاسخی برایاش ندارم. مراحل سه گانهی کنت، تئوری سه مرحلهای تایلور، مراحل تاریخی جهان (سنت،مدرنیته و پستمدرنیته) و اینک هم الگوی رورتی.
رورتی میگوید روشنفکران غربی بعد از رنسانس سه مرحله را پشت سر نهادهاند. در هرسه هم کوشیدهاند «حقیقت رستگاریبخش» را تبیین کنند. «باور به حقیقت رهاییبخش مساویاست با این باور که چیزی هست که اساس زندگی بشر است... چیزی که عبارت است از واقعیت پشت نمود؛ تنها توصیف واقعی از آنچه رخ میدهد؛ چیزی که آخرین راز محسوب میشود».
این مراحل عبارتند از : رستگاری از جانب خدا؛ رستگاری از جانب فلسفه و رستگاری از جانب ادبیات.
امید به رستگاری در گام اول، با وسیلهی ورود انسان به رابطهای با یک شخص (قدرت) غیر بشری فوقالعاده قدرتمند پرورانده میشد مانند اعتقاد به دین و آیین. در گام دوم، امید به رستگاری با وسیلهی فلسفه شکل میگرفت؛ یعنی مجموعه اعتقاداتی که اشیاء را آن گونه که هستند بازنمایی میکنند. در گام سوم، انسان امیدوار است با توسل به ادبیات رستگار شود؛ یعنی رستگاری از طریق شناخت گونههای مختلف آدمیان. به نظر رورتی، عبور از دین به فلسفه با احیای افلاطونگرایی در رنسانس و سپس عبور از فرهنگ فلسفی به «فرهنگ ادبی»، بعد از کانت آغاز شد؛ هنگامی که هگل هشدار داده بود که «تنها هنگامی که شکلی از زندگی منسوخ شده باشد، فلسفه بر ابهامها میافزاید». بنابراین، عمر مرحلهی « فرهنگ ادبی» به دویست سال میرسد با این پرسش جدید که اصلا «جدید چیست؟». رورتی میگوید در فضای فرهنگ ادبی، سؤال این است که: آیا کسی ایدههای جدیدی در بارهی این سوال دارد که «ما آدمیان برای ساختن خود چه کاری میتوانیم انجام بدهیم؟». در زمانهی «فرهنگ ادبی»، انسان رابطهی شناختی خود را نه از طریق ارتباط با شخصی غیربشری ( دین) و نه با ارتباط با گزارهها ( فلسفه) بلکه در روابط غیرشناختی با سایر انسانها جستجو میکند؛ یعنی که رستگاری تنها در ارتباط با آدمیان به دست میآید.
در روزگار تمامیتخواهی استالین، بسیاری از روشنفکران غربی به شوروی دعوت شدند تا عظمت پیشرفت و توسعه کشور را ببینند. برخی از این روشنفکران، در دیدارهایی که از جاهای منتخب حکومت داشتند، فریب خوردند و پس از بازگشت از سفر، گفتند و نوشتند که تاریخ جدیدی در شوروی در حال رویدادن است. بعدها مشخص شد که مسیر و مقصد مورد بازدید به طرز عجیبی فقط برای نمایش دستکاری شدهاند. در یک مورد، مسیر فرودگاه تا شهر با درختان و چمنهای مصنوعی تزیین شدهبودند. در میان این روشنفکران، راسل فریب نخورد و چهره واقعی شوروی را رونمایی کرد. اطرافیان استالین جواب دادند که با آن همه پذیرایی، راسل نمکناشناسی کرده است. حالا، با اسناد جدیدی که منتشر میشوند، میتوان ارزش و اهمیت کار بزرگ پوپر – جامعهی باز و دشمنانش – را بیشتر دانست که چگونه آرمانشهرگرایی از افلاطون تا مارکس را کالبدشکافی کرد.وجه مشترک همهی نظامهای اتوپیاگرا، ایجاد زندانیاست به وسعت کشور تحت سلطهی خود.
ریچارد استایتز در کتاب «رؤیاهای انقلابی: رؤیاهای آرمانشهری و زندگی آزمایشی در انقلاب روسیه»، ابعاد جدیدی از ایدههای ناکجاآبادی حکومت استالین را رونمایی کردهاست.تصمیم بر ساختن منازل اشتراکی گرفتهاند. طراحان هم طرحهای خود را معرفی کردهاند. کوزمین یکی از این طراحان است.این طرح، روحیه زندگی کمونیستی را رواج میداد و عادات خردهبورژوایی و فردگرایانه، خودپسندی و ... را حذف میکرد. اعتقاد بر این بود که زندگی و خانواده خصوصی، «تازیانهای است که زندگی بزرگسالان و کودکان را بهیکسان از شکل میاندازد». بچهها هم در ساختمانهای کناری اسکان داده میشدند و والدین از طریق یک راهرو به دیدار آنان میرفتند. منازل با یک در واسطه به هم راه داشتند. بعد، اگر زن و شوهری از هم جدا میشدند، این در قفل میشد تا مشکلات ناسازگاریهای بعدی حل شوند. افراد مجرد هم به تعداد ششنفر در یک اتاق اسکان داده میشدند. اما زندگی اشتراکی جدول زندگی هم داشت دقیقا مانند زندگی در یک پادگان نظامی و امنیتی. ساعت ده شب، خاموشی زده میشد و شش صبح وقت بیداری بود. فعالیتهای انسان کمونیستی در فاصله شش صبح تا ده شب حقیقتا نوآورانه بوده مثلا:
- ورزش صبحگاهی 5 دقیقه؛
- دستشویی 10 دقیقه؛
- هفت صبح تا سه بعدازظهر، کار در معدن؛
- از تن درآوردن لباس 10 دقیقه؛
- شستشو 8 دقیقه؛
استراحت 3 دقیقه؛
- پوشیدن لباس بیرون 5 دقیقه.
جدول زندگی اشتراکی کوزمین، البته دو صفحه از کتاب را پر کرده و به این کوتاهی نیست. ظاهرا، روابط جنسی و زناشویی هم جایی در این نوع زندگی نداشته. احتمالا بچهدار شدن چیزی بوده مثل گردهافشانی گیاهان، از همان نوعی که در سریالهای تلویزیونی ما رواج دارد!!.
دراکولیچ در کتاب «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم»، بخشی را به وضعیت نیازهای ابتدایی مردم و به خصوص زنان اختصاص داده. حکومتهای کمونیستی اروپای شرقی پیش از فروپاشی در سال 1989، حکومتهای توتالیتری بودند که از یک سو ادعای بهشتی کردن دنیا را داشتند، و از سویی، از تهیه احتیاجات ابتدایی مردم درمانده بودند. برای ما باورش آسان است که حکومتی نتواند شیرخشک، ماست، شکر یا نوار بهداشتی زنانه، کاغذ توالت و مسکن تهیه کند( تهیه و نه تولید). دراکولیچ، سخنی از سر حکمت گفته. اینکه در زندگی ذیل حکومتهای توتالیتر، دنیای سیاست، انتزاعی نمی شود و آدمیان ناچاراند مستقیم چنگ در چنگ سیاست بندازند و با آن مواجه بشوند. مقابله با حکومتی که عین مرض طاعون است.تصورش آشناست: انسانی بدون برخورداری از حمایت قانون، بدون حمایت صنف، اتحادیه، انجمن، حزب، باشگاه و ...؛ در مقابل حکومتی که اقدام اول و آخرش، قوه قهریه است.دراکولیچ می گوید ما ناچار بودیم مستقیم با سیاست رو در رو بشویم چون راه دیگری نداشتیم. سیاست « به صورت نیرویی خشن، بی رحم و آشکار باقی می ماند که تمام چند و چون زندگی ما را تعیین می کند.چه بخوریم، چطور زندگی کنیم و کجا زندگی کنیم». در این مبارزه، به نظر می رسد که حکومت استیلای مطلق دارد. در این نبرد نابرابر، فرد فرد آدمها یا قربانی و معدوم می شوند یا در خلوت، ترس هایشان را می لیسند. اما به روایت دراکولیچ، چنین حکومتی پیش از آن که در عرصه ی ایدئولوژی و فلسفه سیاست شکست بخورد،«در حیطه امور پیش پا افتاده زندگی روزمره» شکست می خورد.در این کتاب از قول یوگنی یوتوشنکو ( شاعر شوروی) نقل شده که در برلین شرقی، وقتی زنی بیست جور سوسیس را یکجا دیده، غش کرده. وقتی به هوش آمده، پرسش ساده ای داشته اما پاسخی پیچیده: چرا؟. اخه چرا؟.
ما از «فقر فلسفه»، «فقر فلسفه سیاست» و بیشتر، از «فقر فلسفه آزادی» رنج می کشیم. ما بر خلاف غربی ها که فراوان در بیان و تبیین فلسفه آزادی نوشتند و ابتدا آن را به صورت انتزاعی تئوریزه کردند، فلسفه و فیلسوف «آزادی و سیاست» نداریم. در روزگار ما، به نظر می رسد آزادی انسانها و جان انسانها چنان از منزلت و حرمت افتاده که هم ردیف چیزی چون قطعات ماشین یا ادکلن اصل یا شیرخشک فاسد نشده، نشسته است.ما که مفتخریم که «در سیاست دخالت نمی کنیم»؛ ما که از فلسفه انتزاعی در مورد سیاست و آزادی محرومیم؛ به نقطه ای رسیده ایم که خودکشی و خودسوزی دیگران برای داشتن ابتدایی ترین و کمترین حق زندگی اجتماعی را چیزی چون مایحتاج روزمره می بینیم.طرح این یادداشت برای توجهدادن به خودسوزی «سحر خدایاری، دختر آبی» است.
1. 40 سال است که این دو کارگزارن حکومتی ادعا می کنند که اگر
آن دیگری برای اداره امور کشور موانعی نتراشد، این یکی ایران را خلد برین می کند. هردو جریان سیاسی همیشه بخشی
از قدرت را در دست داشتند. هر دو از مواهب و منافع و منابع قدرت به دلخواه – بدون
توجه به چیزی به اسم «ملت» - بهره بردند و می برند و هردو هم ادعا می کنند نماینده
همان چیز یعنی ملت هستند. هر دو علاوه بر اشتراکات بسیاری که در نظر و عمل دارند،
در ساختن و اجرا کردن دایره «خودی» و «غیر خودی»، در اصول و فروع به شدت همکار و
مکمل همدیگر هستند. نتیجه مدیریت اسلامی و اصلاحی و اصولی را هم در ابعاد آموزشی،
اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، بین المللی،اجتماعی و ... می بینید. 2. از منظر کسانی که در دایره قدرت نیستند هر دو جریان از
فضیلت اخلاقی راستگویی تهی هستند. هردو جریان دروغ می گویند، چرا؟. 3. فوکو در تبارشناسی مفاهیم سیاسی و فلسفی، مفهومی را از یونان
باستان در تبیین گفتمان و حقیقت توضیح داده که چنین معیاری را به دست می دهد تا
راستگویی و دروغگویی حاکمانی مانند اصلاح - اصول گرایان را تشخیص بدهیم. معیار:
پارﹺ سیا (- parrhesia
در فارسی با «ر» کسره دار) به معنای راست گویی؛ رک گویی. 4. سوال این است: «چگونه ما می توانیم تشخیص بدهیم که چه کسی حقیقت را می
گوید».؟. و پاسخ فوکو: چنین فردی باید «شجاعت»
داشته باشد.گفتن حقیقت شجاعت می خواهد چون ممکن است حاکم – فوکو
از واژه جبار استفاده می کند – خشمگین شود، او
را کیفر دهد، تبعید کند یا بکشد. پارﹺ سیا ، کسی است
که هرچه را در ذهن دارد بیان می کند.هیچ چیزی را پنهان نمی کند. آنچه می گوید باور
خود اوست. بدون بهره بردن از فنون سخن شناختی حرف می زند؛ یعنی وراجی نمی کند؛
با «متن» یازی نمی کند. چیزی را می گوید
که دیگران شجاعت گفتنش را ندارند. موضعش نسبت به قدرت سیاسی و حاکم، موضع «فرودست»
است مقابل «فرادست». 5. بن بست جدی ای که کشور را در همه ابعاد به فلاکت و بدبختی
و پسرفت رسانیده در «قانون اساسی» است. قانونی متعلق به فضای انقلابی و تأمین
کننده منافع طبقه نویسندگانش بدون هیچ – واقعا
هیچ – امتیازی برای ملت. لازم است بگویم جهان
امروز، جامعه امروز، شهری امروز، روستایی امروز، پیر امروز، جوان امروز و... با 40
یال پیش وجه اشتراکی دارند یا نه؟. 6. اصلاح طلبان و اصول گرایان، ادعا می کنند که در برابر رأی
مردم تسلیم هستند و تمکین می کنند. اگر هر دو جریان، فضیلت پارﹺ سیای
فوکویی را دارند، از انحلال قانون اساسی بگویند. از همه پرسی در مورد قانون اساسی
جدید بگویند. بگویند و اجرایش کنند. با «متن» بازی نکنند. روشن و بدون ابهام
بگویند که آیا به تغییر قانون اساسی موجود، و تدوین قانون جدید در «اتاق شیشه ای»
نظرا و عملا متعهد هستند یا نه. هر دو جریان ادعا می کنند که از مشروعیت سیاسی
برخوردارند و «ملت» آنها را قبول دارند. یک بار به همین ملت اجازه بدهند تا در یک
همه پرسی شفاف نشان بدهد که قانون اساسی را قبول دارد یا نه. وقتی هر دو بال قدرت
این اندازه از مشروعیت خود مطمئن هستند، با همه پرسی صد در صدی!! آن را به مخالفان
و جهانیان نشان بدهند. بگذارند یک بار پرده بیفتد... همین یک معیار پارﹺ سیایی
منشی، می تواند آشکار کند که در 40 سال گذشته، حاکمان ما از چه جنسی بودند.«خوش است
اگر محک تجربه آید به میان... ».
مشهور است که فلوبر
در بستر مرگ دچار ترس شده بود؛ ترس از نیستی. نیست که بشوی یعنی همیشه نا – بوده بوده ای. هیچگاه
نبوده ای. فلوبر اما بود. تلاش کرد تا بر نا- بودگی چیره شود و شد. چیره شدن بر
نیستی، در توانایی هر کسی نیست. فلوبر فریاد می زده. مخاطبش هم اطرافیان نبوده.
دم احتضار، دچار حسادت هم شده بود. مخاطبش بوواری بوده؛ مادام بوواری: «بوواری
پتیاره تو ماندی و من مردم». ترس و حسادت فلوبر از فراموش شدن بود. فلوبر
هرچند اغراق می کرده اما این فراموشی هم دردی است؛ چنان درد. فلوبر خالق بوواری
بود. در آن روزگار، بوواری شهرتی بی تا داشت.خالق و مخلوق شهره بودند ( و همچنان
هستند). فلوبر به جز مادام بوواری، آثار دیگری هم داشت که جاوادنه بودنش را در ادبیات
جهانی تضمین می کرد. به تعبیر ژان دووینو، «در سرزمین ادبیات»، امپراطوری می کند.یه این دلیل است که می گویم اغراق می کرده.
فلوبر، با این وجود، چرا از فراموش شدن می ترسید؟. چرا ما از فراموش شدن و از مردن هراس
داریم؟. چرا تلاش می کنیم تا در ذهن دیگران حضور داشته باشیم؟. حضور داشتن در ذهن
و بر زبان دیگران، چه فایده ای دارد؟. فراموش شدن، دچار عدم شدن، غیبت مطلق از
زندگی و برای همییشه زدوده شدن از خاطرات
دیگران، آیا درد است؟. آیا آنان که بودند و اینک نیستند و به صورت مطلق فراموش شده
اند، درد دارند؟؛ آیا رنج می کشند؟. انسانها در مدت کوتاه زندگی تلاش می کنند تا
اثری یا ردی از خود به جای بگذارد تا آیندگان آنها را فراموش نکنند؛ ساده ترینش،
تولید بچه است. زنده بودن سلاله را عین زنده بودن خود می دانند. چرا ما
علاقه به هست بودن داریم؟؛ چرا از نا- بودن می ترسیم؟. این احساس آیا تنها در
انسانها وجود دارد؟. ما چگونه به این درک رسیده ایم؟. آیا یک عنصر فرهنگی عام در
فرهنگهای ملت هاست؟. میل به جاودانگی چنان قوی است که حتی بسیاری از کسانی که مرگ
را انتخاب می کنند و دست به خودکشی می زنند، در همین نوع مردن یعنی به استقبال مرگ
رفتن هم به نحوی خاطره سازی می کنند تا میان دیگران خط غیبت نخورند. می میرند تا
زنده بودن خود را تضمین کنند. آیا ممکن است که این حس نتیجه اجتماعی بودن یا فرهنگ
پذیری انسانها نباشد و از جایی چون ناخودآگاه ذهن سرچشمه داشته باشد؟. در این
صورت، مگر ناخودآگاه انسان، نیز با روند
تربیت اجتماعی در جامعه برساخته نشده است؟. خلاصه کنم که چرا انسان از فراموشی
هراس دارد؟؛ یا چرا میل به جاودانگی دارد؟. در عین حال، انسانها تمایل عجیبی دارند
تا در مواقع غمگینی و مغمومی خود را فراموش کنند. گویی خود – فراموشی, عین درمان دردی
عمیق و کشنده است؛ چیزی است چون مرفین. راوی «بوف کور» زمانی که می
خواهد از حماقت و خوشبختی پای بیرون کشد، در جستجوی راهی به فراموشی است. واگویه
می کند با خود که: « دیگر خودم را از جرگه آدم ها، از جرگه احمق ها و خوشبخت ها به
کلی بیرون کشیدم و برای فراموشی به شراب و تریاک پناه بردم. زندگی من تمام روز میان
چهار دیوار اطاقم می گذشت و می گذرد. سر تا سر زندگی ام میان چهار دیوار گذشته است...».
اپیکور که گفته مشهوری دارد که از مرگ هراسی ندارد، از این زاویه گفته که
رنج کشیدن را در بودن می دیده. «پس وقتی نیستیم، رنج نمی کشیم». مردن یعنی پایان
رنج. می گوید ما یا هستیم یا نیستیم.اگر باشیم، مرگ نیست. بنابراین دلیلی برای ترس
از آن نیست.اگر هم نباشیم پس مرده ایم و چیزی نمانده است که ترسی از مرگ داشته
باشد». اپیکور هم تا سرحد مردن سخن گفته. فراموش شدن پس از مرگ را وانهاده. چیزی
مهم تر از دردن مردن.حافظانه بگویم که «پس من چگونه گویم کآن را دوا نباشد»؟. تاد می در کتابچه ای با عنوان «مرگ»
کوشیده به برخی از پرسشهای مرتبط با مرگ جواب بدهد. تحلیلی از منظر اگزیستانسیالیسم
لویناسی در مورد مرگ. هرچند اغلب، ما دوست داریم از مرگ نگوییم و نشنویم.مرگ
به گفته تاد می، مهم ترین واقعه زندگی ماست. می شود فراموشش کرد؟. با آن کنار
بیاییم؟. با مرگ زندگی کنیم؟. تکلیف ما با فراموشی پس از آن چیست؟. در این یادداشت
خواستم تنها پرسش را طرح کنم. برای فراموش نشدن پس از مرگ چه باید کرد؟. چه می
توان کرد؟.
آریل دورفمن در خبرنگاری،گزارشگری،نمایشنامه نویسی و دیگر
فعالیتهای مدنی که انجام داده، بدون اینکه بگوید و بخواهد، در نقش جامعه شناس ظاهر
شده است.مشهور است که صدای بی صدایان است، که صدای زخم خوردگان در حکومت های
دیکتاتوری است، که با هنر نویسندگی،تصویرگر
شکنجه های زندانیان است، که راوی مادرانی است که فرزندان شان توسط
دیکتاتورها ناپدید شده اند، که زبان زنانی است که شوهران شان را برای کار بدرقه
کرده اند اما استقبال نکرده اند که... که... که دورفمن به خصوص در کتاب «شکستن
وحشت ظلمت»، نحوه قدرت یابی، حکمرانی، محاکمه، ابتذال و خوارشدن خونخوار شیلی،
پینوشه را چون هزار و یکشبی روان و شیوا بیان کرده است.من به چند نکته در اینجا
اشاره می کنم که با مقایسه اینجا و آنجا و جاهای دیگر، جذاب تر اند. پینوشه، آلنده را با کودتا سرنگون و دموکراسی تازه پا و
نیم بند را ساقط می کند. او قبل از قبض قدرت، آدمی بوده مبادی آداب و مهربان.نشانه
ای از دیکتاتوری و آدمکشی نشان نمی داده.این را آشنایان و دوستانش گفته اند؛
آنهایی که قبل تر می شناختندش.همسران دوستانش پس از قدرت یابی که به سراغش رفتند (تعجب
نکنید که رفتند تا برای آزادی شوهران شان از او کمک بگیرند!)، متوجه استحاله او
شدند. دوستی که ناگهانی غریبه شده؛ که در اوج قدرت می گوید کاری از دستم برنمی
آید!! اغلب قدرتمندانی که دست به جنایت و آدمکشی زدند، پیش از
آن، زندگی سالمی داشتند. به قدرت ( یا به تعبیر سعیدی سیرجانی «قدرت خانم») که رسیدند،
استحاله شدند؛ آدمی دیگر پاک متفاوت از روزها و ماهها و سالهای قبل. قدرت سیاسی و
نظامی و اقتصادی و قضایی و ... که می گویم، یعنی توان دستور دادن به دیگران، و
اجرا شدن تمامی اوامر و دستورات توسط دیگران بدون فوت وقت، بدون اما و اگر. منظورم
این است که دیگرانی مطیع، منقاد، تسلیم، چاپلوس، نرخ به روز و منفعت طلب، چنان دور
دیکتاتور حلقه می شوند و او را به الوهیت می رسانند که آدمی دیگر می شود کاملا
غریبه با آن یکی قبلی. این جمع، دیکتاتور می سازند و بعد با بزرگ نمایی قدرت، به
مردم حقنه اش می کنند.چرا؟؛ چون اطرافیان دیکتاتور هم از قبل او منافع بی کران و
بی کناری به دست می آورند. چپاول می کنند، به یغما می برند، به ثمن بخس می فروشند،
هدیه می دهند، رشوه می دهند و می ستانند و... ؛ اما از منافع عموم. فردی یا جمعی
اگر اعتراض کنند یا مخالف «چپو»( این کلمه مورد استفاده شیرازی ها را از محمد قائد
گرفتم به معنای چپاول کردن انبوه بدون پاسخگویی) باشند، توسط دیکتاتور و اعوان و
انصارش سربه نیست می شود. به این ترتیب، اولین جنایت شکل می گیرد. دورفمن آورده که
اولین خیانت در این حلقه، خیانتهای دیگری، و اولین جنایت نیز جنایتهای دیگری را در
پی دارد. بعدی ها سرپوش اولی می شوند. اینگونه است که شیاطین دیکتاتور را محاصره
می کنند. شیاطین، مشتاق قدرت مطلق هستند؛ مشتاق و عاشق دیکتاتور؛ تا همین اطرافیان
مجیزگو و مشاوران خاکبوس، اطمینان اش بدهند که تو یگانه ای، بهترینی،
زیباترینی،فرزانه ترینی، که فرشتگان باید طوافت کنند.دیکتاتور، با همین مجیزگویان
و مشاوران مطیع، می شود کسی که آزادی مطلق دارد که چه بگوید، که چه بکند، در حالی
که مردمی که خارج از آن حلقه هستند، باید مراقب دهان و فکرشان باشند.دورفمن می
گوید ژنرال آزادی مردمش را گرفته بود و گام اول برای پس گیری این آزادی، این بود
که سالها ما او را در گستره درونی امیدها و رؤیاهایمان محاکمه کنیم، و کردیم. او
را بازخواست کرده بودیم. سوالاتی را در خیال از او پرسیده بودیم که در واقعیت نمی
توانستیم بپرسیم. در عالم واقع زبانمان را گاز می گرفتیم و می پذیرفتیم که نمی
توانیم او را وادار به پاسخگویی کنیم.وقتی که نوبت محاکمه ژنرال رسید، گویی گام
اول برای رسیدن به آزادی، آزاد زیستن و گفتن آزادانه، در عالم خیال بوده تا بعد به
واقعیت درآید. روایت دورفمن نشان می دهد
که دیکتاتوری چنان با تبلیغات و مقدس سازی، در روان آدمها لانه می کند، چنان
اهمیتی در چشم مردم می یابد که مردم خلاصه می شوند در یک نفر. گویی گذشته او گذشته
مردم است و آینده اش نیز آینده مردم. وقتی ژنرال پینوشه را در لندن بازداشت می
کنند ( کسی که در شیلی قهرمان ملت و ناجی کشور شناسانده شده، اینک به اتهام جنایت
حقوق بشری تحت بازداشت است) گویی جهانی نبوده، کشوری و ملتی نبوده، اصلا هیچ موضوع
دیگری نبوده جز دیکتاتور. یعنی اینکه دیکتاتور به اعلی درجه با تاریخ با زندگی با
آرزوها و با رؤیاهای یک ملت پیونده خورده. دیکتاتور را کشوری دیگر بازداشت کرده تا
محاکمه کند چون درون کشور، دادگستری ناتوان از انجام این کار بوده؛ چوت دادگستری
هم زیر سلطه دیکتاتور بود؛ اما دورفمن چیزی می گوید متفاوت. می گوید ما نتوانستیم
دیکتاتور خودمان را محاکمه کنیم چون بی تفاوت بودیم. نسبت به همه جنایت های او بی
تفاوت بودیم. برای قربانیان کاری نکردیم.تماشاگر بودیم.اگر قاضی اسپانیایی و پلیس
بریتانیایی می تواند هراس کشته شدگان به دست دیکتاتور را به یاد ما بیاورند چون ما
هراس آنها را فراموش کردیم. به خاطر نسپردیم. آنها پینوشه را محاکمه می کنند چون
ما جرأت نداشتیم او را محاکمه کنیم. اینها علتهایی بودند که دیکتاتور پیش، تاخته و
هر خواستنی را برای خودش تعریف کرده. دورفمن قربانی را مقصر می داند : جامعه. می
گوید جامعه حجاب و نقاب به چهره زده. باید حجاب را بردرد. جامعه گذشته اش را
فراموش کرده. باید با گذشته روبرو شود. مردم حقایق را از همدگر پنهان کرده اند،
وقت است که آفتابی اش کنند. فاش کنیم پنهان کرده ها را. ترس های فروخورده را فاش
کنیم.از «کاسبان ترس» نهراسیم. رنج قربانیان را وارد زندگی کنیم.تراژدی را بشناسیم
و مقصران آن را. این کوتاهی ها اتفاق افتاده چون مردم خود را از قدرت اخلاقی محروم
کرده اند. نمی دانند که چنین قدرتی دارند. به نظرم دورفمن روی یکی از
مشخصاتی انگشت نهاده که همه دیکتاتورها به طور مشترک دارند. می گوید پینوشه به خدا
اعتقاد دارد. نه فقط اعتقاد دارد، بلکه مهم تر اینکه باور دارد خدا هم به او
اعتقاد دارد. خدا او را بارها و بارها نجات داده تا مأموریت مقدسش را انجام بدهد. این جمله را بارها در
توصیف باورهای بسیاری از دیکتاتورها خوانده ام که رسالت تاریخی دارند تا مردمی،
ملتی، قومی، نژادی یا امتی را به رستگاری و نجات برسانند. اینکه خود چنین نخواسته
اند؛ برگزیده شده اند. گویی از معبد دلفی پیام برای شان رسیده؛ چیزی چون وحی.
رسالت تاریخی بر شانه دیکتاتور نهاده شد؛ مسیر سخت است و پر از سنگلاخ؛ اینکه در
چنین مسیری افت و خیز هم هست. گاهی کسانی هم ممکن است زندگی شان منهدم شود؛ اگر
دشمن باشند که دشمن مردم اند. دشمن رستگاری و نجات و رفاه و امنیت و استقلال مردم.
باور به اینکه کسی برگزیده خداست تا مأموریتی الهی را در زمین انجام دهد، بارها
زمین، هرچند گوشه ای از زمین را، جهنم کرده است.البته دیکتاتورها یک صفت مشترک
دیگر هم دارند. اینکه سبک زندگی خود و اعوان و انصارشان را تعمیم می دهند. خیال می
کنند همه مردم مانند آنها زندگی می کنند، مانند آنها آزادی دارند، مانند آنها رفاه
دارند و در تنعم اند. عجیب نیست وقتی زبان باز می کنند از جایی، از کشوری، از
رفاهی، از قانونی، از عدالتی، از خوان گسترده ای می گویند که برای مردم ناشناخته و
بیگانه است.کشوری دارند در عالم خیال خود، پاک متفاوت از واقعیت زندگی مردم.چرا؟؛
چون حلقه های امنیتی و مشاوران خاکبوس، چنان اطلاعات وارونه ای به خلوت دیکتاتور
می برند تا ثابت کنند رسالت تاریخی به نیکویی تمام در حال انجام است. هرچند پینوشه
دستور اعدام و سربه نیست کردن می داده، اما مگر در ضمیر خود می پذیرفته که در
بازداشتگاهها، مأمورانش به زندانی تجاوز می کنند؟ یا پدر را به تجاوز به پسرش
مجبور می کنند؟ یا برادر را وادار می کنند با حرکات جنسی به برادرش دخول کند؟؛ که
اگر نکند با قمه گردن زده می شود؟؛یا زندانی بقایای جسد متعفن هم سلولی اش را
بخورد؟؛ پاسخ دیکتاتور یک نه قاطع و
رساست.پاسخ این است که او از همه این جنایت ها بی خبر بوده. دورفمن می گوید پینوشه
کاروان مرگ راه انداخته بود.کاروان مرگ، می کشت و انکار می کرد. جواب روشنی به
بازمانده های قربانیان نمی داد. خانواده ها را در دوزخ بلاتکلیفی، متلاشی می کرد.
روان شان را هدف می رفت. به غیرقربانیان هم هشدار می داد. وادارشان می کرد فجایعی
را که بر سر قربانیان و خانواده های شان می آورد، تصور کنند.بارها و بارها تصورش
کنند. وقتی جسدی از قربانی نیست برای خاک سپاری، وقتی اثری از شکنجه جسمی نیست،
درد را، عزاداری را ، شکنجه را باید به روان مردم فرستاد تا تکرار شود و چنان
تکرار شود و چنان ترس بیافریند در وجود آدمها، تا از ترس فلج شوند.اینگونه است که
مردم از ترس تسلیم می شوند، از ترس عبرت می گیرند، از ترس یارای اعتراض ندارند. «شکستن طلسم وحشت» درسهای
فراوانی در خود دارد اما این یادداشت را به درازا می کشاند.با این نکته پایانی،
نوشته را ببندم. سرنگونی پینوشه، زمانی به مخیله هیچ شیلیایی راه ورود نداشت. القا
کرده بود به مردم که شکست ناپذیر است اما محاکمه او به قول دورفمن می آموزد که «
گاهی کار درست این است که رؤیای ناممکن را در سر بپرورانیم، ناممکن را بخواهیم،
برای ناممکن فریاد بزنیم.
ژان
تولی در کتاب کوچکی در قالب داستانی با نام «مغازه خودکشی»، روند زندگی
خانواده ای را تصویر کرده که ابزار و آلات خودکشی می فروشند. مشتریان، همه آدمهایی
هستند افسرده، ساکن شهری بی نام؛ گم شده در جغرافیا و البته از نظر زمانی، نزدیک
همین روزگار ما. روزگاری که یکی از نشانه های آن، وابستگی آدم هایش به ابزار
ارتباطی سایبری است.آدم هایی که عمدتا خسته از زندگی، در جستجوی راه محکم و بدون
بازگشتی هستند تا خودکشی شان «موفق» باشد. نام های اعضای خانواده تواچ، از آدم های
شناخته شده انتخاب شده اند: میشیما، شاعر ژاپنی که با روش هاراکیری خودکشی کرد؛
نقاش شهیر هلندی ونسان ونگوگ که با اسلحه کمری به خودش شلیک کرد؛ و مرلین مونرو،
هنرمند امریکایی که با قرص به زندگی اش پایان داد.خانواده تواچ، در کار خود صداقت
دارند.جنس تقلبی به مشتری نمی فروشند.عجله ای هم برای مردن دیگران ندارند؛ گاهی
اگر کسی در خودکشی موفق نباشد، امیدواری اش می دهند که اگر امروز، روز تو نبود،
اما خواهد رسید. موفق خواهی شد، نه به زودی ولی حتما !. تلاش هم می کنند تا راههای
جدیدتری کشف کنند؛ راهی مطمئن تا به مشتری ضمانت بدهند که خواهد مرد. در پی این هم
نیستند که سود هنگفتی یکجا بیندوزند.به کسانی که قصد خودکشی با اسلحه دارند، تنها
یک گلوله می فروشند. برای یک نفر یک گلوله کافی است؛ درخواست گلوله اضافی، یعنی فکر کشتن
دیگران. در این شهر، هرکس، مسئول کشتن خودش تنهاست.اتکا به دیگران، یا دیگرکشی مجاز
نیست. گفتگوها در این خانواده، حول محور مرگ و خودکشی شکل می گیرد.در هنگام وداع،
جمله به مرگ می سپارمت ( در پناه مرگ) اظهار و ابراز می شود. بوسه هم بوسه مرگ
است. دختر جوان خانواده، بوسه مرگ بر لبان مشتریان می زند.نفس وجود بوسه، می نماید
که شور زندگی در ناخودآگاه آدمهای افسرده و دلمرده حکومت می کند اما مجال بروز و
ابراز ندارد. در
این شهر، آدم ها با شادی غریب اند. نه رفتار شادمانه از کسی دیده می شود و نه حتی
واژه شادی بر زبان کسی جاری است. سخن، یک سره از مردن رانده می شود. فضای زندگی
فردی و اجتماعی، مشحون است از مرگ؛ در و دیوار
شهر، رنگ مرگ دارند.گاه حتی آدم ها پشیمان اند که چرا زودتر نمرده اند.تربیت
کودکان نیز بر محور مرگ و مردن بنا نهاده شده.کودک شاد، کودک خندان، کودک بذله گو،
بهنجار نیست، مایه افتخار هم نیست، عضو نچسب خانواده است، عضوی غریبه که علت
وجودی اش، تنها استفاده از کاندوم سوراخ بوده و البته اینک نیز عامل پشیمانی و
سرافکندگی خانواده است. علیرغم
مهیا بودن ابزار خوشبختی برای زندگی خانواده تواچ ، اما صاحبان مغازه خودکشی،
کودکی فرخنده و شادمان دارند که بذر شادی می کارد؛ دیگران را از خودکشی منع می کند؛
در تهیه سموم خودکشی تقلب می کند تا به مشتریان فرصت زندگی بدهد، حرف از عشق می زند
و خلاصه اینکه روی به سوی زندگی دارد.این کودک در پایان موفق می شود روند غالب را
به سوی زندگی کردن هدایت کند. کتاب
را که می خواندم، نمی دانم چرا نتوانستم کشور ایران را تصور نکنم. تخیلات به کجا
که نمی برد ما را. «کشور خودکشی» داریم گربه سان، «بانوی خودکشی» داریم ایرانه خانم
( به تعبیر براهنی). مسئولینی داریم فروشندگان خودکشی و مرگ؛ مغازه ای دایر کرده
اند با مساحتی حدود 1/700 میلیون کیلومتر مشحون از ابزار و بهانه های خودکشی با
مشوق های این جهانی و آن جهانی. هم ابزار خودکشی می فروشند، هم جاده مرگ را مهیا
می کنند؛ هم ایدئولوژی مردن و کشتن تبلیغ می کنند؛ هم رسانه مبلغ افزایش میل به خودکشی دارند؛ هم در کنار
خودکشی، دین فروشی می کنند؛ هم کودکی روشن ضمیر و مشتاق به زندگی اگر شادی فروخت (
بلکه اگر مجانی شادی افشاند)، به دست قاضی خودکشی می سپارندش. اما...
اما تاریخ شرکت بیمه هیچ حکومتی نیست ( سخنی کوتاه و حکیمانه از مارکوزه).تاریخ
هیچ حکومتی را تضمین و بیمه نکرده و نمی کند. از تفکر هزاره گرایی و شبیه به آن هم
در هیچگاه تاریخ، رهایی نصیب هیچ ملتی نشده.تاریخ با منظق خود پیش می رود؛ گیرم
دین ایدئولوژیک یا حتی مذهب ایدئولوژیک، یک چند، سنگی بر راهش بگذارد و بیندازد.
امیدی اگر هست برای دمیدن روح زندگی در کشور خودکشی، نقش روشنفکران است که دست افشان
و پای کوبان، زیر سایه داغ و درفش، مبلغ آینده ای شاد و از آن مهم تر، زندگی
هستند. با همه امید به آینده، نمی توان نسل هایی را فراموش کرد که ذیل مدیریت و
حکومت جماعتی مرگ اندیش و دشمن زندگی، با ابزارهای مغازه داران خودکشی فروش، زندگی
شان یکجا باطل شد و به هدر رفت. تصور ملتی که هرروزه روز به پایان زندگی فکر می کنند
و لذتی از زندگی نمی برند؛ مایه ابتهاج و سرمایه افتخار هیچ حکومتی نیست.گسترانیدن
مساحت مغازه خودکشی و ابداع و ابتیاع ابزار و افزار خودکشی، چه مزیت و امتیازی
برای مبلغان مرگ دارد؟. پاسخ نسلهایی که در همین شهر با تفکر خودکشی تربیت شدند و
از همین مغازه خریدند و به جای زندگی، به مرگ لبخند زندند، بر عهده تاجران و
کاسبان مرگ است و البته، تاریخ، داوری نیز بی رحم و قسی القلب.
بنیامین در «خیابان یک طرفه»,قطعه ای
دارد در بیان یکی از خصوصیات مرد.نجات یافتن مرد را در ارضاشدنش می داند.ظاهرا
رازآلودگی مرد از سرشت او نیست،بلکه از توانش ارضاشدگی اوست.این توان وقتی به مرحله
ی انجام و اجرا می رسد، مرد را رها می کند.منشأ راز، در
جنسیت مرد نیست، ناشی از خصلتی است که جنس زن هم دارد، زنی که بعدتر در همین قطعه،
در سه نقش زن، مادر و معشوقه ظاهر می شود.علی الظاهر، تحلیل بنیامین در رهاشدن زن،
طور دیگری است. می توان حدس زد که جنس زن، در نظر بنیامین، اصلا رازآلوده نیست؟.
این مکانیزم، به گشودگی مرد راه نمی برد، بلکه او را دو پاره می کند.این که این
پاره ها کدامند، در این قطعه نیامده، پس گمانه زدن در مورد آن، بر ابهام سخن می
افزاید. راز مرد، همان حلقه ای است که او را به
زندگی پای بند و متصل کرده است.پیداست که حلقه و زنجیر اگر گسسته شود، مرد رهایی
می یابد.گسستگی و شکسته شدن این حلقه ی اتصال، به مدد نیروی زن ممکن می شود.به
نظرم، کلمه ی رهایی یا رهاشدن را بنیامین با دقت انتخاب کرده است.رها شدن با جدا
شدن متفاوت است.گویی در جداشدن، گلایه و شکایتی هست اما در رهاشدن نه تنها نیست
بلکه گونه ای آزادی و آزاد شدن را در خود مضمر و مستتر دارد.مشخص می شود ( البته با
تفسیر سخن بنیامین و نه با یقین تفسیرگر)، در عمل آمیزش، دست کم، مرد، رها شدن و
آزاد شدن را تجربه می کند.رها شدن مرد از این حلقه، حلقه ای که او را زمین - گیر
کرده، رها شدنی است چون آمادگی برای مرگ، برای مردن.مرگ برای مرد تسهیل شده، چون
دگر رازی ندارد.راز، او را وابسته زندگی کرده و اینک بدون هیچ تعلقاتی، به سوی
نیستی می رود.این مرگ، نه در معنای مرگ طبیعی است، بلکه مردنی در عین زندگی
است،تجربه ی مواجهه با مرگ در حضور زندگی، زیستنی عدم وار ، زندگی ای مرگ آلود.راز
زندگی مرد که از دست برود، به معنای تولدی دیگر است.فرض بنیامین این است که مرد
طلسم شده است.اولین زنی که در زندگی مرد حضور دارد، زنی که مرد را زایانده است،
این زن (مادر) ،
پاره ای از وجود خویشتن را در خود پرورده و آن گاه به زنجیر کشیده. این طلسم شدگی،
باری است بر دوش مرد تا معشوقش، او را رهایی ببخشد، گویی معشوق، اینک ناجی مرد می
شود.نجاتش می دهد تا زندگی دوباره ای به او هدیه کند. از سخن بنیامین برمی آید که
مرد، زندانی و طلسم شده ی «مام زمین» است. زن است که قفل زندان را برایش می شکند.
او را از همین مام جدا می کند.بند نافش به مام زمین را پاره می کند.واسطه وابستگی
مرد به مام زمین، واسطه ای است با جنسی از راز طبیعت، «بافته شده از راز طبیعت». این قطعه از بنیامین، گویی دیدگاه هایی
از عرفای ایرانی را به ذهن متبادر می کند. این تبادر به نظرم، شایسته جستجو کردن
نیست.
«... همسایه ما دوتا بچه یهودی رو توی گاراژ قایم کرده بود.دوتا
بچه مامانی. عین دوتا فرشته! همه کشته شده بودند اما اونا قایم شده بودند.هشت و ده
ساله. مامان براشون شیر می برد... می گفت که « بچه ها صداتون در نیاد.». و به ما
می گفت:« یک کلمه در این مورد به کسی نگید». توی این خانواده بابابزرگ پیری
بود،خیلی خیلی پیر، هنوز اون یکی جنگ، جنگ اول رو یادش بود... به بچه ها غذا می
داد و گریه می کرد، « اگه شما را پیدا کنند شکنجه تون می کنند بهتر بود خودم شما
را می کشتم!». عین حرف های اونه... و شیطون همه چیز رو شنید.... سه تا آلمانی سوار
یه موتور سیاه به همراه سگ گنده سیاهی اومدند. یه نفر موضوع را لو داده بود. همیشه
آدمهای این جوری، با روح پلید وجود دارند. آدم فکر می کنه این ها روح ندارند،قلب
ندارند.قلبشون مکانیکی هست، احساسات انسانی نداره. بچه ها فرار کردند توی مزرعه
های گندم.آلمانی ها سگ ها رو فرستادند دنبالشون... مردم بعدا تیکه پاره لباسهاشون
را جمع کردند. چیزی که بشه خاک کرد نبود.کسی هم اسم شونو نمی دونست...».֍ این، یک اتفاق از میلیون ها اتفاقی است که رفتارهای دژخیمان
آلمان را در بخش های اشغال شده اتحاد جماهیر شوروی با قربانیان نشان می دهد؛ از
زبان راویانی که مستقیم، سبعیت و آدمکشی را دیده اند.تلخی ماجرا، رفتارکسانی است
که برای به دست آوردن امتیاز، با چاپلوسی، آدم فروشی می کردند.دیکتاتورترین حکومت
ها، بدون همکاری حداقلی از همکاری مردم تحت سلطه خود، دوام نمی آورند. معلوم نیست اولین دفعه در تاریخ شکل گیری جوامع، از زمان
تشکیل گروه های کوچک که کوچ رو بودند، زندگی شان مبتنی بر شکار بود، کشاورزی می
کردند،از راه گردآوری ریشه گیاهان و میوه درختان می زیستند، با راهزنی و بیابان
گردی امرار معاش می کردند تا جوامع مدرن و پیچیده امروزی که صنعتی و خدماتی و
الکترونیکی اداره می شوند؛ از زمان حاکم شدن فرد یا افرادی بر دیگران به واسطه
خرافات و جادوگری و سحر کردن و قدرت فیزیکی و ادعای داشتن قدرت ماوراطبیعت تا شیوه
مدرن دموکراسی غیرمستقیم، کدام حاکم یا گروه و طبقه ای از حاکمان بود که به فرد یا
جماعت چاپلوس و منهی و غماز، امتیاز ویژه دادند. یک جستجوی ساده نشان می دهد که
هرچه حاکمان جامعه خرافاتی تر و مذهبی تر و قدرت گرا و غیرانتخابی باشند، امتیازات
بیشتری به چاپلوسان می دهند.چاپلوسان می گویم اما منظورم کسانی است که با تخریب
پنهانی دیگران، بدون آن که از خصوصیت ویژه و مهارت و دانش و توانایی علمی بهره مند
باشند، قدر می بینند و بر صدر می نشینند.شاید این کلمه چاپلوس برای توضیح منش چنین
آدمهایی وافی به مقصود نباشد.منظورم جماعتی است که سالهاست در جامعه ما به «زیرآب
زن» ( و صفات دیگری که از بیان کردن آنها در این صفحه معذورم) مشهور و مسمور شده
اند. منش شخصیتی این گروه با آنچه لمپن ها دارند، نزدیک است و همپوشانی دارد اما
در یک رده قرار نمی گیرند. تعدادشان در جامعه ما آن قدر زیاد شده که ممکن است روزی
با انسجام بیشتر، به مرحله تشکیل طبقه برسند؛ گیرم در معنای مارکسیستی، طبقه ای در
خود باشند نه برای خود.شاید مفهوم «میانمایگی» بتواند کارکرد و منش آنها را توضیح
بدهد.اینها انگلی زندگی می کنند. به واسطه نداشتن های شان به مراکز مدیریتی سیاسی
و اقتصادی و فرهنگی جامعه نفوذ می کنند تا داشته های شان.در حضور دیگران، دهانی
بسته دارند و به بیانی حافظانه، جمله اعضا گوش اند و چشم.در خلوت و نزد
رئیسان،دهان می گشایند هم به تخریب دگران و هم به ستایش و تمجید از بالادستان.
نسبت به فرودستان به همان اندازه بی رحم و مقتدر و جدی و قانونی هستند که در برابر
فرادستان خموش و سر به زیر و بله قربان گو و تسلیم و مزور و تعیظیمی. این زورگویی
در اینجا و مجیزگویی در آنجا را آدورنو خلاصه کرده در «شخصیت اقتدارگرا» یا «شخصیت
ضعیف کش». استقلال شخصیتی از وجودشان غایب است.مستحیل اند در حضور فراددستان.لته
پارجه ای بر چوبی در هجوم باد. توانمندی عجیبی دارند در چرخش با قدرت
فائقه.قدرتمند فائق، فرد باشد یا جمع و حزب و گروه. ذوب در اوامر و دستورات
بالادستی اند. تهی اند از روحیه نقد و انتقاد؛ تسلیم محض. شامه تیزی دارند تا تغییرات
محیطی را رصد کنند.صد تو و صد رنگ اند.گاه اگر در خلوتی به رنگ جمع منتقد در
آیند،استعداد عجیبی در انکار نظر و گفته خود دارند.هدایت در «حاجی آقا»، نمونه
تیپیکی از این افراد در حوزه بازار به دست داده اما پس از توانمند شدن قدرت پهلوی
دوم و حزب توده، رو به تکثیر نهادند.پس از انقلاب سال 1357 هم قارچ گونه روییدند و
قد کشیدند و دست یازیدند به مراکز تصمیم گیری. خواستم این نکته را بگویم که جامعه شناسان، تمامی گروه ها
و طبقات اجتماعی را محور مطالعات جامعه شناختی قرار دادند به جز همین دسته
اخیر.شاید مطالعات نظری پراکنده ای در مورد این جماعت انجام شده، اما مطالعه تجربی
نداشتیم.چیزی شبیه همان کاری که آدورنو در مورد شخصیت اقتدارگرا انجام داد.گمان
نمی برم معرفی و سنجش تجربی «شخصیت زیرآب زن» در ایران امروز،کار ناممکنی
باشد.اینکه بدانیم در سازمان ها، ادارات، وزارتخانه ها، نهادها، دانشگاه ها و سایر
مراکز بوروکراتیک و کارخانه ها و شرکت های تولیدی، چند درصد از آدمها چنین منشی
دارند، یا علل تکثیر چنین شخصیت هایی را بیابیم و در مجموع «تبیین» کنیم، از
ضروریات پژوهشی امروز ماست. ֍ سرانجام انسان طراز
نوین،شوتلانا،الکسیویچ، ترجمه مهشید معیری و موی غنی نژاد، انتشارات مینوی خرد،
1397
عباس امانت و
فریدون وهمن در سال 2016 پژوهشی را پیرامون اسناد دوره قاجار در باره
بابیان و بهاییان منتشر کرده اند.این پژوهش در پژوهشهایی تاریخ معاصر،کم مانند است
از وجه رعایت روش پژوهشی ، فراغت از
ارزشگذاری، تحلیل جانب دارانه یا پراکندن بغض و کینه و نفرت در میان روایت تاریخی.در
این کتاب،روایت روشنی از نحوه مواجهه حکومت ایران ( شاه و صدراعظم و سفیر و
سرکنسول و ...) با دگراندیشی ارائه شده.هم مراجع و مذهبیون و هم حکومت ایلیاتی،
قرار نداشتند سخنی از مدعی بشنوند.مدعی در هر مقامی با هر ادعایی.چون دیدند که
جنبش باب به طور روزافزونی در حال گسترش است، چاره را در قتل عام و حبس و زنجیر
جستند؛ باز چون دیدند این همه خشونت سد مقابل نمی شود، دست به تبعید رهبران مذهبی
باب و هواداران آنها زدند.بخشی از این کتاب، نامه هایی است که بین تهران و بغداد
یا تهران و استانبول در رفت و آمد بوده.در مورد تعیین تکلیف این جماعت. یعنی اخراج
عده ای دگراندیش هنوز حکومت را راضی نمی کرده؛ رضایت حکومت در قتل عام آنهاست.اما
بغداد به اشاره دولت عثمانی، متذکر می شود که اخراج شدگان، هم قانون را رعایت می
کنند و هم اینکه پناهنده شده اند و بنابراین رعایت حقوق انسانی و دینی آنها الزامی
است و به خواسته حکومت تهران تن در نمی دهد.
یک نکته جالب اینکه کنسول ایران در بغداد برای
حل مسأله دگراندیشان مذهبی، پیشنهاد ترور می دهد؛ تروردر خاک عراق عرب. اینکه
جمعیتی 200 نفره به طور پنهانی وارد خاک عراق شوند و کار بابیان را یکسره کنند. در میان اعضا ساختار حکومت ایلیاتی، نشانه ای
دیده نشده که بنای مقابله با این دگراندیشان مذهبی را بر محاجه و استدلال و مناظره
و جلسه و ... بگذارند. سخن یکسره از حذف بوده و قتل عام و کشتار و هدم و هلاکت. در یک سند از این اسناد با عنوان «نامه
عمادالدوله حاکم کرمانشاه به ناصرالدین شاه»،یعنی سند رسمی و سیاسی و دیپلماتیک،
عمادالدوله پس از اظهار چاکری و جان نثاری خود، در متنی دو صفحه ای چهار بار از
لفظ «حرام زاده» در مورد بهاییان و رهبر
مذهبی آنها استفاده کرده است. از نحوه حکومت کردن شاه شهید که بگذریم،این
فرهنگ سیاسی حاکمیتی هنوز هم منسوخ نشده. برای من عجیب است که کسانی فرهنگ ناشناس،
سخن از انقلاب در فرهنگ می رانند در حالی که در قرن 21 ، خود هنوز با ادبیات سیاسی
محمدشاه و شاه شهید در میدان سیاست اظهار لحیه! می کنند.با همه ابداعات و اختراعات
و کشفیات در تکنولوژی ارتباطات، هنوز هم بر این نظرم که در فرهنگ اصلا نمی توان
انقلاب کرد.
یک
تفاوت مهم میان دولتهای ایدئولوژیک توتالیتر و دولتهای لیبرال در مدیریت بحران
نمود پیدا می کند.دولت را در اینجا به طور گسترده در معنای حکومت مد نظر دارم.همه
جوامع انسانی با انواعی از بحران ها روبرو می شوند.برخی از این بحرانها مستمر و کشدار اند و برخی مقطعی و
کوتاه مدت.بحران مشروعیت، بحران مشارکت و
بحران هویت، خاص دولتهای ایدئولوژیک توتالیتر هستند که البته علت تامه به وجود
آمدن هر سه هم از کارکردهای ذاتی این نوع حکومت محسوب می شوند.مدیریت دو بحران
مشروعیت و مشارکت برای این نوع از حکومتها اهمیت مهم حیاتی و مماتی دارند.نوع سوم
که معمولا گریبانگیر متن جامعه می شود، دست کم در ابتدا،اهمیت چندانی ندارد مگر
اینکه به دو نوع اول و دوم سرریز شوند. برخی از بحرانها ( مانند سیل و زلزله)،غیر
طبیعی ولی طبیعتی اند.علت بحرانهایی از این دست هرچه باشد،نفس بحران در ناگهانی و
غیرقابل پیش بینی بودن آن است اما وقتی به ایدئولوژی گره می خورد،نه طبیعی است و
نه طبیعتی؛ نتیجه ناکارآمدی مدیریتی است که از همان ایدئولوژی برآمده است. از
تعبیر آرنت که استفاده کنم، با تولد هر انسان تازه ای، نگاه و معنای جدیدی به
زندگی و برای زندگی هم خلق می شود.حکومت ایدئولوژیک توتالیتر،در ایدئولوژی اش متصلب
است و انسان جدید، زندگی جدید و معنای زندگی جدید را واپس می زند.خصلت جوامع جدید،
پیچیدگی روزافزون آن است.پیچیدگی رو به فزونی، نیاز به ابداع و ابتکار در شیوه های
مدیریت زیستن انسانها دارد و ایدئولوژی متصلب و بسته، فاقد این اصل مدیریتی مهم
است.این نکته را ویل دورانت در تاریخ تمدن به سادگی گفته که یکی از مشکلات فرهنگها
و جوامع سنتی، نداشتن پاسخ برای مشکلات جدید است.به تعبیر اینگونه حاکمان،
پاسخ هر نوع مشکل و مسئله ای(
سیاسی،فرهنگی، اقتصادی،اجتماعی، فردی،جمعی و ...) در انبان و انبار ایدئولوژی
موجود است،اما استخراج و استنباط حل مسأله در اهلیت حلقه حاکمیت است؛ در این حلقه
هم سابقه داران متهعد و کهنه سربازان،اولی ترند؛پیران قوم چون سابقه سرسپردگی
دارند،توان تحلیل بهتری دارند( پدیده ای که از این منظر به دست می آید،پیرسالاری
یا حکومت سالخوردگان است) .اما برای حل مسائل جدید، هم سنخی میان هدف و وسیله
مطلقا وجود ندارد و تلی از مشکلات حل ناشده،فرصت مهار و مدیریت را از پیران حاکم
می گیرد؛ در نتیجه، هر مسأله اجتماعی خردی، در زمانی کوتاه، تبدیل به مسأله ای ملی
می شود: بحران. به
این ترتیب، تمام هنر مدیریتی پیران حاکم، صرف گذر از یک بحران مثلا در حوزه اقتصاد
است که بحرانی جدید در حوزه سیاست یا در چارچوب جغرافیایی از راه می رسد و این
زنجیره را پایانی نیست. مهم ترین علت بحران سیل فروردین 1398،ایدئولوژی توتالیتری است
که به دست پیرسالارانی ارائه و اجرا می شود که برای مدیریت زندگی انسان جدید در جامعه
جدید، نه توان فکری و جسمی دارند و نه توان تخصصی؛ البته که علیرغم تبلیغات
فراوان،تعهد ایدئولوژیک هیچ کارکردی در این میان نمی تواند داشته باشد.هر بحران که
پیش آید: صد خلیفه گشته کمتر از مگس/ پیش چشم آتشینش آن نفس.
قدرت طلبی حکومتهای تمامیت خواه و خونخوار، حد ممکن و متصوری ندارد.امید
داشتن به اینکه شخص دیکتاتور یا رژیم
سیاسی اش، زمانی از نظر روانی به این وجهه نظر برسد که دیگر کافی است،آب در هاون
کوبیدن است.نیازی به کنکاش در تاریخ طولانی مدت نداریم. در قرن بیستم که رژیم های
خونخوار، صدها میلیون انسان را به شیوه های مختلف کشتند، آن قدر دیکتاتور تمامیت
خواه و آدمکش داریم که از هر شاهد دیگری در قرنهای پیشین بی نیازمان می کند.اینکه
چرا شخص حاکم به چنین مرحله ای می رسد که خونریزی سیرابش نمی کند و خواهان فتوحات
بیشتر و نابودی دیگر انسانها و کشورهاست، موضوع این یادداشت نیست.اما،در این
میان،مدافعین حرم انسانی و حقوق بشری هم در همان جوامع دیکتاتورزده کم نبودند و
نیستند؛ کسانی که به هر راهی و در اغلب اوقات با قربانی کردن خود و اطرافیان شان،
دست به اعتراض زده اند و موانعی جدی برای فزون خواهی حاکمان خونخوار تراشیده اند؛
و بدون شک، یکی از این موانع، بهره گیری از ادبیات به خصوص تئاتر،نمایشنامه، شعر و
رمان بوده است.از قضا، در موارد بسیاری،این ژانرهای ادبی،تأثیری بسیار جدی تر و
کوبنده تر از مثلا فعالیتهای سیاسی یا نظامی و زیرزمینی داشته اند.جهان ما، به سبب
جنگهای ویرانگر، به سبب کشتار انسانهای بی دفاع و غیرنظامی، به سبب خود – خدا پنداری برخی حاکمان یا خود – نماینده خدادانی توسط خون ریزان، جهانی
به غایت زشت و سیاه است و اگر ادبیات نبود، از این هم زشت تر و سیاه تر می شد. بعد از جنگ جهانی دوم که جهان وارد مرحله جنگ سرد شد؛ دو قدرت برتر
جهان،بخش زیادی از انرژی خود را صرف نشر تفکراتی کردند که مخالفان هر دو قدرت
ارائه می کردند اما فرصت انتشار نداشتند.در امریکا، اوضاع به تمامی متفاوت از
اتحاد جماهیر شوروی بود چرا که برای نویسندگان و فعالیتهای نویسندگان، هیچ حدی
تعیین نشده بود؛سانسوری نبود و داغ اگر بود نه سکروب و کشتار که تلاش برای خلق
آثار برتر و مفیدتر در میدان ادبی بود. در شوروی، اتحادیه نویسندگان که ترکیبی بود
از نویسندگان جیره خوار استالین، معدود نویسندگان مستقل و معترض یا روانه اردوگاه
کار اجباری شدند یا چنان تحت فشار و مضیقه قرار گرفتند که گاه برای امرار معاش دست
به گدایی می زدند.طرفه اینکه گورکی – که نویسنده حکومتی و دست بوس استالین بود – در افتتاح اولین اردوگاه کار اجباری
حضور داشت.آخماتووا را استالین منکوب کرد و شوهر و پسرش را گروگان همان اردوگاهها
کرد تا ساکتش کند؛ ماندلشتایم را ابتدا آواره و سرگردان و گرسنه نگه داشتند و
آخرالامر کشتند. استالین در مورد ماندلشتایم گفته بود زنده باشد و تحت نظر. لیست
ده گانه ای از شهرهای شوروی را علامت زده بودند که این شاعر معترض حق حضور و زندگی
در آنها را ندارد.تحت نظر بودن یعنی سایه مرگ بر سر شاعر.سختی های زندگی
ماندلشتایم تا بدان حد رسید که یک بار از ساختمان بیمارستان خودش را پرت کرد اما
نمرد؛ سولژنستین را ده سال به اردوگاه فرستادند و بعد از آن هم در سانسور بود.مجمع
الجزایر گولاگ را هم به صورت قاچاق به اروپا فرستاد و آنجا منتشر شد.استالین به هر
دلیلی با پاسترناک مدارا کرد؛ در همین حد که به اردوگاه نفرستادش.شاید این نکته
دخالت داشته که استالین قبل از اعتراضات پاسترناک،دلباخته اشعارش بوده.اما کماکان
تحت فشار و مضیقه بود.پاسترناک هر وقت وارد خانه معشوقه اش می شد، به کنایه و قبل
از هرچیز با صدای بلند می گفت: میکروفون ها سلام!. پاسترناک البته بیکار ننشست و بالاخره دست نوشته «دکتر ژیواگو» را به
ایتالیا فرستاد و در آنجا منتشر شد. دکتر ژیواگو، جایزه نوبل ادبی را نصیبش کرد
هرچند با اقدامات سرکوبگرانه حکومت و اتحادیه نویسندگان مزدور، با تلگراف کوتاهی
از پذیرفتن جایزه امتناع کرد اما این رمان،پایه های حکومت را لرزاند؛ لرزاندنی که
آغاز تحولات عمیق در پرده آهنین رژیم شد.بماند
که سازمان جاسوسی امریکا برای زدن ضربه کاری به ایدئولوژی مارکسیستی در شوروی، دست
به انتشار جهانی دکتر ژیواگو زد و سانسور شدید حاکمیت استالین و خروشچف را رسوا
کرد.پیتر فین و پترا کووی، به درستی فعالیتهای ادبی آن زمان را «ادبیات علیه
استبداد» نام نهاده اند و زندگی نامه این اثر و خالق اثر را دستمایه کتابی خواندنی
کرده اند.جهانی شدن فعالیت ادبی نویسندگان شرافتمند شوروی در قرن بیستم، زمانی بود
که ابزار ارتباطی چنان امروز گسترده و حفاظت شده از سانسور حکومتی نبود.امروز،
سانسور و ممیزی و اداره ممیزی و اقدامات این چنینی، عملا ساقط شده اند.البته این
هم یک وجه مشترک همه حاکمان تمامیت خواه و خونخوار در تاریخ بوده که مرنکب
اشتباهاتی می شوند که گور خود و رژیم متبوع شان را عمیق تر می کنند.اینکه در برخی
از کشورها هنوز هم ممیزی و سانسور فعالیت دارد،این روزها جای نگرانی ندارد اما یک
نشان از بلاهت این دسته از حاکمان را نشان می دهد. خروشچف که دستور ممنوعیت چاپ و
انتشار دکتر ژیواگو را صادر فرموده بودند، بعدتر نسخه ای از همین کتاب همجنان
ممنوع در شوروی را توسط نوه اش پیدا کرد و خواند. چه وقت؟!؛ روزگاری که در حصر
خانگی به سر می برد.!! اعتراف به اشتباهش کرد اما خیلی دیر شده بود. این روزگار ما، همچنان ادبیات علیه استبداد می تازد.سانسور دیگر کارایی
ندارد؛ نویسندگان حکومتی و بهره مند از امتیازات ویژه، خودنمایی می کنند؛ حاکمانی
که رسالت تاریخی برای خود تهیه کرده اند، از سفره سخاوتمند تاریخ لقمه ای
برنگرفتند و کشتار و زندانی کردن نویسندگان شرافتمند ادامه دارد؛ ستون های آهنین
حکومتهای استبدادی را همین ادبیات از درون تهی می کند اما دریغ و افسوس می ماند که
کاش هیچ مردمی برای داشتن زندگی ای آزاد، این همه هزینه نمی دادند.من همچنان به
این سخن حکیمانه مارکوزه ایمان دارم که: تاریخ، شرکت بیمه هیچ حکومتی نیست؛ ولو آن
نوع حکومت هایی که برای مشروعیت خود،افسانه سرایی هم می کنند.ادبیات، آزادی نهایی
را تضمین می کند ولو دور ولو دیر.
1.دعوای مریدان سروش و رضا داوری اردکانی را یادتان هست که؟.
داوری، سروش را متهم کرده بود به پوپری و نماینده و شارح تفکر لیبرالیستی؛ سروش و
مریدان هم داوری را به فاشیستی و هیدگری بودن نواخته بودند. من و یکی از هم دوره
ای هایم که از اهالی مشهد بود، به واسطه یکی از استادان فلسفه، در سلک مریدان سروش
درآمده بودیم.یک بار رضا داوری اردکانی را برای سخنرانی دعوت کردند به دانشگاه ما
( لابد به دعوت بسیج دانشجویی، اگرنه
انجمنی ها معمولا مرید سروش بودند)، جد و جهد کردیم تا به سخنرانی برسیم.احتمالا
سخنران ما را دست کم گرفته بود و چیزی از دریای دانشش را عیان نکرد اگرنه، عایدی
خاصی از آن مجلس نصیب نداشتیم جز اینکه داوری را به پرسش مکتوب گرفتیم که چرا با
همکاران فاشیستت، بسترساز اخراج سروش شدید.از ادبیات سروش که بخواهم استفاده کنم،
همان روزها و سالها، از دهلیز تفکر سروش به سلطان سرا و نزهتگاه مولوی پا نهاده
بودم و در همان جلسه، این دوبیتی از مولانا را از زبان سروش نوشتم به داوری دادم
که: می شنیدم فحش و خر می راندم رب یسر زیر لب می خواندم هر زمان می گفتم از درد درون اهد قومی انهم لایعلمون. پاسخ داوری البته چیزی بود که خودش متهم به آن بود: اینکه سروش، فلسفه
را به سیاست آلوده کرده است. 2. اخیرا مطلبی از آلن بدیو می خواندم و همین مطلب، بهانه نوشتن این
یادداشت شد. این سالها،کار من از مریدی گذشته و بنابراین،نکته ای را که می گویم
چندان وجهی به سروش ندارد.البته در استدلال سروش، رگه های تفکرات فاشیستی را می شد
و می شود در آن سوی ماجرا یافت و سروش بی راهه نگفته بود.بدیو سرراست می گوید یک
کمونیست تمام عیار است، مخالف جدی لیبرالیسم و نئولیبرالیسم است و سودای احیای
کمونیسم را در سر دارد.خیلی وفادارانه، از ادبیات قرن نوزدهمی مارکس استفاده می
کند. یکی از مفاهیمی که فراوان به آن ارجاع می دهد،مفهوم امپریال است در کنار
مفاهیم دیگری چون استعمار.بدیو در تحلیلش در مورد دخالتهای نظامی سرمایه داری در
کشورهای تحت سلطه، در سربرآوردن بنیادگرایی دینی و هکذا اسلامی، در مورد تروریسم و
تهدید جوامع غربی از سوی تروریست هایی مانند داعش، در مورد سیل مهاجرت کشورهای
فقیر به غرب، در مورد اشتیاق به زندگی کردن به سبک غربی ها و موارد بسیار دیگری،
نظام سرمایه داری را علت العلل می داند.بدیو می گوید که می داند در میان اهالی
کشورهای غیرغربی واکنش های متفاوتی نسبت به غرب عنوان شده است. یک واکنش در لفاف اشتیاقی
که ناکام مانده و در نتیجه ی ناکامی، به مخالفت دگردیس شده، خود را پدیدار کرده
است.در مثل،جوانان کشور فقیری که زیر بمباران تبلیغاتی شیوه زندگی غربی ها، غرب را
بهشت موعود می دانند اما به عللی توانایی مهاجرت به غرب را ندارند.این ناتوانی در رسیدن
به آرزوهایی که محال می نمایند، فرد را عطشناک مبارزه با غرب می کند و در این
اشتیاق و در این ناکامی، کافی است گروهی مانند داعش، هم ابزار مقابله نظامی با غرب
را در اختیار قرار دهد ( اسلحه) ؛ هم نیاز اساسی- پول- فرد را مهیا کند (
دستمزدهایی کلانی که به جوانان بیکار و مهاجر داده می شوند) و هم ایدئولوژی مبارزه با غرب را به آنان تعلیم کنند.در این صورت، فرد مهاجم گرچه به هدف زندگی در غرب نمی رسد، اما بالاخره
داد بی عدالتی! را از بیداد غرب می ستاند ( یا تن رسد به جانان، یا جان ز تن در
آید).بدیو این ذهنیت را «ذهنیت در شوق غرب بودن» نامیده. آنچه در سالهای اخیر در کشور اتفاق افتاده نشان می دهد این فقط جوانان
نیستند که به وادی چنین رویکردی در زندگی درافکنده شدند، که در میان روشنفکران
حکومتی، استادان حکومتی، معلمین حکومتی و دیگر اصناف حکومتی، تفکر فردید و داوری (
همان مشتاقی و مهجوری نسبت به غرب و غربی ها) ریشه دوانیده و نه تنها در افکار مریدان شان تثبیت، بلکه منتشر
هم شده حتی در در دل و جان کسانی که نه از هیدگر خوانده اند نه از فردید و
داوری.منظورم این است که نمی توان تنها بخشی از به اصطلاح « روشنفکران فاشیستی» را
در حدوث و ترویج این نوع از زندگی علت اصلی دانست، بلکه چون حکومت چنین می خواهد،پس
باید تبلیغ بشود و تثبیت بشود.آنچه که قربانی این رویکرد فاشیستی است، ملت است و
فرهنگ است و آینده کشور.(یادداشت
روز اول بهمن 1397)
بهروز
افخمی، چهره ی هنری – سیاسی و اصلاح
طلب در ایران، در یک برنامه تلویزیونی یک طرفه ادعای جدیدی در مورد صادق هدایت طرح
کرده است.افخمی گفته هدایت همجنس باز بوده و کشف این نگرش می تواند به شناخت جدیدی
از هدایت منجر شود.این کشف افخمی، بسیاری از دوست داران هدایت را برآشفته کرده و
موجی از جبهه گیری در مقابل افخمی را رقم زده. من
چندبار سه دقیقه ی مصاحبه افخمی را با دقت دیدم. به نظرم افخمی جدی می نمود که
نشان دهد در پی تخطئه یا تخریب هدایت نیست.کاملا جدی می گفت.اما به اشتباه وارد
بازی زشت- سیمای سیمای کشوری شد. اگر این ادعای او درست باشد، می توان قسمت دوم
سخنش را هم پذیرفت که در صورت دگرباشی هدایت، لاجرم به شناخت جدیدی از او نیاز
داریم. فعلا
می پذیرم که افخمی، فرضیه ی جدیدی را در مورد هدایت عنوان کرده است. اولین مشکل
افخمی این است که با قطعیت حکم صادر کرده. بدون داوری منفی در مورد ایشان،سوال این
است که این ادعا را از چه منابعی به دست آورده؟؛ روش استنتاج او چه بوده؟؛ و آیا
مستنداتی دارد که هدایت شناسان یا علاقه مندان به هدایت، بتوانند این ادعا را
بیازمایند؟. دو
دیگر اینکه افخمی چرا در یک برنامه ی یک طرفه در یک رسانه مسأله دار، بحثش را طرح
کرده؟. می توانست در میزگردی با حضور کسی چون محمد صنعتی( روانکاو و هدایت شناس و
صاحب صلاحیت برای داوری ) و در یک رسانه
تخصصی سخن بگوید؛ توضیح دهد؛ مورد پرسش قرار بگیرد و مستنداتش را در اختیار دیگران
قرار بدهد. تلویزیون
به عنوان یک رسانه ایدئولوژیک و پر مسأله نمی تواند از این نمد افخمی کلاهی برای
خود بسازد.گیریم و به طور قطعی گیریم که هدایت دگرباش بوده است؛هم افخمی و هم آن
رسانه مسأله دار می دانند که دگرباشی به اختیار نیست و نیز عار نیست.جرم و جنایت هم
نیست، گناه شرعی هم نیست،ناپسند عرفی هم نیست. همچنان که افخمی با خصوصیات مردانه
متولد شده، نیز دگرباشان متولد شده اند.همچنان که افخمی و هکذا سایر «مردان»
سیما،هویت جنسی فعلی خود را دوست دارند و بلکه مرجح می شمارند؛ دگرباشان نیز چنین
اند و در چنین بودن، محق اند.اتفاقا اگر قرار بر شک کردن بی پایه و کینه توزانه در
مورد دیگران است، ما باید در مورد آدمی شک کنیم که هم ریش و سبیل آنکادر شده دارد
و هم رفتار دلبرانه و عشوه گرانه ی دختری مثلا از دیار اوکراین که محافظ شخصی
سرهنگ قذافی باشد.!! نکته
پایانی اینکه دست کم ارادتمندان جمهوری اسلامی از جمله افخمی و سیما و سینمایش،
نباید وارد چنین بازی ای بشوند چرا که بر شاخ نشسته اند و بن می برند. یادآوری اش
لازم است که در بهمن 1357، انقلابیون برای تأیید مشروعیت خود دست به دامان کدام
شخصیت دانشگاهی و مشهور شده بودند؟.فوکو. بله، میشل فوکو،در همان روزها، دگرباش و حامل
ویروس اچ.آی.وی بود. اعلام دگرباش بودن فلان شخصیت ادبی یا هنری یا فکری در این
روزگار، تعجب کسی را در پی ندارد، به همان سان که مثلا اعلام مرد بودن یا زن بودن گوینده
یا کارگردان.
استالین،در مدت زمام داری اش به یک اصل مهم اعتقاد داشت و آن را بدون
تردید اجرا می کرد.مشکل را باید حذف کرد.در نظرش پیشرفت شوروی،چنان سرعتی داشت که
وقت کشی بود اگر به حل مسأله فکر شود.در اغلب اوقات، آدم ها مشکل بودند پس باید
حذف می شدند: بهترین و کوتاه ترین راه حل برای رهایی از شر هر مشکل و مزاحمی. لنین پیش از سکته ( سکته ای که خانه نشین کرد و قدرتش را ناخواسته به
استالین سپرد)، گفته بود که استالین،آدم خطرناکی است.تصمیمش این بود که ژوزف را
نزدیک خود، زیر چشم خود و در میان حلقه ی جاسوسان نگه دارد.می دانست ژوزف،آدمی
نیست که قواعد بازی در میدان سیاست را رعایت کند.استالین، آدمی سطحی نگر،فرصت
طلب،بی رحم و چکیده ی بی هنری و بی دانشی در سیاست بود؛ لمپنی در قدرت.لنین با
زیرکی دریافته بود که لحظه ای اگر از استالین غفلت کند، کودتایی علیه خودش شکل می
گیرد. بین استالین و تروتسکی، لنین دومی را ترجیح می داد چون در فعالیت سیاسی و
شکل دهی به انقلاب،دیده بود تروتسکی آدم با پرنسیبی است.لنین که سکته کرد،
استالین، منش خود را آشکارتر کرد.عمده ی اتفاقات همان چندماه را از لنین پنهان می
کرد به بهانه ی ناخوشی و ناخوش تر شدن حال رفیقش.وقتی هم در اثر همین سکته فوت شد،نوبت
به تشییع تاریخی رهبر بزرگترین انقلاب کارگری که رسید، ترتیبی داد تا تروتسکی نباشد.تروتسکی
قرار بود با قطار در مراسم حضور یابد اما نمی دانست که با مرگ لنین، زمان حذفش از
قدرت فرارسیده.بعد از مراسم جنجالی تشییع لنین، استالین شروع به حذف آدمهای
قدرتمندی کرد که مرتکب خطا هم نشده بودند.حس بویایی ژوزف اگر تشخیص می داد که ممکن
است کسی از آن میان در آینده خللی در مسیر انقلاب ایجاد کند، در اینکه باید حذف
شود،شکی نداشت.آدم متیقنی بود.بنا بر حدس و گمان و شایعه هم به یقین می
رسید.مخالفت تروتسکی با سیاستهای استالین که نمایان شد، نوبت به تبعیدش
رسید.تروتسکی در تبعید و در محدودیت هم خواب از استالین گرفته بود.ژوزف قاعدتا
باید نظام کاپیتالیسم را دشمن نمره یک خود و نظام سیاسی اش می دانست اما،تروتسکی
بود که نه سوسیالیسم رئالیستی و جهانی بلکه خود ژوزف را تهدید می کرد.یک سال قبل
از قتل تروتسکی، بریا به اتفاق سودوپلاتف در محضر استالین بودند.پلاتف،متخصص مرگ
های تدریجی و آرام بود.مخالفانی که باید بدون هیاهو،بدون محاکمه، بدون دادگاه و
بدون اطلاع نزدیکان استالین،کشته می شدند، شکار این مرد بودند. گویا استالین، آن
روز در دفتر کارش،چکمه های صنعت گرجی را پوشیده، قدم می زده و با جبروت و
هیبت،دستور می دهد که ظرف یک سال آینده، تروتسکی باید حذف شود و تمام. یک سال بعد،
تروتسکی توسط یکی از معتمدینش که جاسوس استالین بود،در اسپانیا با تبر به قتل
رسید.تروتسکی برای استالین مشکل بود پس باید حذف می شد مانند میلیونها مشکل دیگر.اما
استالین بعد از مرگش،حذف نشد چرا که تفکرش به همسایه جنوبی سرریز شد.استالین های وطنی همچنان مشکل را حل نمی کنند،حذف می کنند.
امروز، شاهد بودم که یکی از معلمان پرورشی در مورد یکی از
همکارانش داوری می کرد.تمامی حرف هایش در این یک عبارت خلاصه شد که فلان شخص: خسر
الدنیا و الاخره شده. من لرزیدم.هول شدم. گول شدم.گیج شدم.لرزیدم.لال شدم.زبانم
قفل شد. این داوری مبتنی بر یقین این معلم،آنی رهایم نکرده.تجربه ام را می گویم که
نشان می دهد چنین داوری ای،در اغلب اوقات،نتیجه جهل مقدس است. خود را حق
پنداشتن،خود را سعادتمند بلکه مظهر سعادت دانستن و دیگران را باطل و شقی دانستن آن
هم به یقین.به گفته مشهور پوپر فکر می کردم که در پاسخ به مارکوزه ی انقلابی و در
دفاع از رفرمیسم گفت که کوشش برای پدید آوردن بهشت در زمین، هواره دوزخ ساخته
است.زندگی کردن در میان آدمیانی که خیال می پزند که حق مطلق هستند، مگر جهنم
نیست؟.هیچ آدم شک اندیشی، سودای بهشت سازی و گسیل آدمیان به بهشت ندارد.همه ی بهشت
سازان، در طبقه ی همین تفکر قرار دارند که دیگران را به سهولت داوری می کنند و
نتیجه ای چنین هولناک می گیرند. بدون شک،اگر این معلم گرامی در ارتش نازی ها خدمت
می کرد، می کوشید کوره های آدم سوزی را روشن نگاه دارد؛ مصداقی از سخن حکیمانه حافظ:پشمینه پوش تندخو، کز عشق نشنیده است بو. منطقیون عبارتی دارند در این معنا که استقرا کامل،محال
است.فیلسوفان( پیداست که منظور من فیلسوفان ایدئولوژیک و دگماتیست نیست) نیز
عبارتی دارند در این معنا که رسیدن به مرحله یقین هم در زمره امور محال است. این
سخن نه به معنای در شک ماندن است؛بلکه زندگی کردن با شک است. نمی خواهم بازگردم به
سخن مشهور دکارت؛ اما پیداست که شک دکارتی را بایستی به حوزه سیاست، فرهنگ و دین
تسری و تعمیم داد.یقین، در اقیانوس زندگی و تفکر اجتماعی، ماهی ای نیست که به تور
کوچک و ضعیف کسی بیفتد،پس بهتر است که در مورد داشته های مان هم شک کنیم، و هم
تعصب نداشته باشیم.تاریخ بارها این روایت هولناک را علنی کرده که اگر کسی «اعتقاد»
و «ایمان» داشته باشد که حقیقت نزد او و تنها نزد اوست،دست به عمل خطرناک می زند،
یعنی دست به هر عملی در حوزه فردی و
اجتماعی بزند،خطرناک است؛ به خصوص اگر این شخص، مجهز به قدرت سیاسی و نظامی هم باشد.
این که خود را حقیقت محض یا نماینده حقیقت مطلق بدانی و دیگران را گمراه و ظلمت
مطلق بپنداری، غیر از این که نشانه بیماری شدید و عمیق توهم است،راهی به جایی نمی
برد جز به فاشیسم. گاه در قالب نژادی، گاه در قالب هویتی، گاه در قالب دینی.این
تفکر همه – حق – پنداری، راه به سوی
پلورالیسم می برد در سه حوزه فرهنگ، سیاست و دین. به تعبیری دیگر، هم روش،
مداراگری است و هم نتیجه اش مدارا و تساهل می شود.هرچند مدارا کردن نسبت به کسانی
که درک و فهمی از مدارا ندارند، علی الاغلب،نتیجه عکس به همراه دارد. سروش در سخن
ظریفی می گفت این بیت حافظ را باید با یک شرط خواند و گفت و به جا آورد: آسایش دو گیتی تفسیر این کلام است با دوستان مروت، با دشمنان مدارا- جز دشمن مدارا!!. حرف جدیدی نبود اما قلمی کردن تجربه همنشینی با هدایت
شدگانی مانند این معلم، بار گرانی است که به گمانم،گفتنش و نوشتنش فقط، کمی از
گرانی و سنگینی و هولناکی اش می کاهد.حقیقتا،در خطرخیزترین نقطه تاریخی و
جغرافیایی زاده شدیم. ایران،دوره ی پساانقلابی!.
قرار بود دیروز (دوشنبه، 24 مهرماه 1397) برای دبیران گروه های
ادبیات و علوم اجتماعی ناحیه 2 اهواز، از حافظ بگویم. برگزاری این همایش را از یک
ماه پیش تدارک دیده بودند.دیروز صبح خبر رسید که چون اعتبار همایش تأمین نشده،
برگزار نمی شود!!! و البته از این میان، تنها سخنرانی من لغو شده.من برای حضور در
جمع دبیران و گفتن و شنیدن از حافظ نه دستمزدی تعیین کرده بودم و نه امتیاز پژوهشی
و رتبه ای نصیبم می شد.متن خبر را که می دانید،به فرستنده القا شده بود و حرجی بر
رسول نیست.برگزاری چنین جلساتی هم که با هماهنگی حراست اداره ها و سازمان هاست و
البته این جماعت هم قدرتی بی چون و چرا دارند و به کسی هم پاسخگو نیستند.روشن تر
بگویم،در شأن خود ندیدم که حتی از یکی از این جماعت قدرتمند پرسشی داشته باشم که
چرا. نمی دانم سخن گفتن از حافظ در جمع فرهیختگان این بوم و بر، چه تهدیدات و
خطرات امنیتی دارد که این چنین بی محابا تصمیم می گیرند.بدیهی است که حراست هم
دستور از آن یکی اداره کل( خارج از مجموعه آموزش و پرورش) می گیرد.همان هایی که
بنابر قاعده، بایستی تأمین کننده امنیت شهروندان ( بهتر است بخوانیم رعایای) کشور
باشند نه برعکس.این نوشتار کوتاه، مقدمه بحث من باید می بود در آن مجمع نیکوصفتان
که تبیین آن مقدور نشد.باری، به هر روی، روزگار ما، همچنان روزگار حافظ است و باید
ناخواسته یادی کنیم از امیر مبارز و با حافظ همنوا بشویم که: از این سموم که بر طرف این بوستان بگذشت عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی ز تند باد حوادث نمی توان دیدن که در این چمن گلی بوده است یا سمنی در ادبیات عرفانی- به خصوص عرفان ایرانی - برخی کلمات صرفا به عنوان کلمه به کار گرفته
نشده اند، بلکه نقش مفهوم در تفکر عرفا را ایفا کرده اند. حضرت دوست، دوست،معشوق،
یار، طبیب،نازنین، پادشاه،شاه،شاه خوبان و مواردی از این دست در زمره ی این مفاهیم
هستند که شاعر –
عارفی چون حافظ از آن بهره گرفته است( هر چند کسانی در عارف بودن حافظ شک دارند). من در این یادداشت، همه این نقش های محترم و مقدس نزد عارف را
در مفهوم پادشاه خلاصه می کنم.میان عارف، سالک، رهرو،عاشق،مرید ( که اینها هم
مفهوم محسوب می شوند و نه کلمه ی تنها) با پادشاه همیشه فاصله ای هست. فاصله ای که
هیچگاه –
دست کم در این جهان – پر نخواهد شد. به عبارتی، جداافتادگی، ناکامی در وصل، هجران و
فراق،مانند مفهوم حد ریاضیاتی،پایانی ندارد.سالک قرار نیست قرار داشته باشد؛ هستی
سالک در بی قراری و ناآسودگی اوست. این ناکامی را در پس زمینه استبداد شرقی اگر ببینیم، گویی نقش
فرزند –
پدر ( در روانکاوی فروید) وارد فضای اجتماعی و عرفانی هم شده است.در خانواده، پدر،
سلطان مقتدری است که جز تسلیم و انقیاد از فرزند نمی خواهد؛ فرزندی که هم خود را
در وجوه مادی و روانی محتاج پدر می بیند، و هم آرزوی جانشینی اش را دارد و هم در
حسرت اقتدارش نشسته است.این الگوی رابطه ای، وارد جامعه که می شود، در نقش دوگانه
ی رعیت –
ارباب و رعیت –
پادشاه خود را نشان می دهد.خصوصیات فرزند در نقش رعیت و خصوصیات پدر در نقش پادشاه
نمودار می شوند.پادشاهی که هم محبوب است چون حامی رعیت است در مقابل گزندها، و هم
محسود و منفور رعیت است به خاطر قدرتش.اما این فاصله هیچگاه پر نمی شود.همین است
که مولوی می گفت اگر پادشاه فرصت همنشینی ات داد،حرمت نگه دار و سخن مگو: شاه با تو گر نشیند بر زمین خویشتن بشناس و نیکوتر نشین گر بگویی شکل استفسار گو با شهنشاهان تو مسکین وار گو این خویشتن بشناس، همان حد نگه داری است:دیدن و دم نزدن در
حضور عیبت شاهانه..شهنشاه،یکجا مظهر قدرت و قداست و عقل و خرد است و بدیهی است مقام مسکین کجا،مقام
پادشاه کجا؟. آرزوی فرزند در خانواده، و رعیت و مسکین در فضای بیرون از
خانواده، رسیدن به جایگاه پدر –
شاهی است؛ اما ساختارهای اقتصادی، سیاسی،اجتماعی و فرهنگی، موانع ستبری هستند که
فرزند –
رعیت را ناکام می کنند.همین جاست که وصل، در حد همان آرزو می ماند؛ میلی ناکام شده
که در ذهن زمینی آرزوخواه، و فقط در ذهنش، منجر به وصل می شود؛ جایی که حافظ کنار
نشستن با دوست را در خوابی خوش آرزو می کند و خیال می پزد که هزار جان را فدای نیم
کرشمه معشوق نازنینش کند.این وصل، تنها جنبه روانکاوانه دارد و بس. هم از این روست
که سخن از یگانگی و اتحاد عاشق و معشوق (خدا) رانده اند و سالک ناکامی چون
حلاج،کوس انالحق می زند.خلاصه کنم، رسیدن به این هدف، آرزوی همگان هست اما راهی
برای طی طریق تعریف نشده و بنابراین نیست( آشنایان با دانش جامعه شناسی ردی از
تئوری مرتن را اینجا می بینند).نتیجه، عزلت گزینی و انزوا طلبی فرد تاریخی ایرانی است.این همه که در تاریخ
ایران به آدمها توصیه شده که پی کار خویش باشد و از سیاست حذر کند و حد خود بشناسد
و...؛ و در ادبیات عارفانه و صوفیانه نمود بسیار پررنگی گرفته، به علت نهادینه شدن
همین الگوی عارفانه و نوع رابطه بین مرید و مرادی است که تعمیم یافته.این نیازمندی
راهرو به پادشاه را تنها در چند بیت حافظ ببینید و بعد مقایسه کنید با دیگر عرفای
نامدار ایران: ֎ المنه
لله که در میکده باز است زان رو که مرا بر در او روی نیاز است ֎
از وی همه مستی و غرور است و تکبر وز ما همه بیچارگی و
عجز و نیاز است ֎ ماییم
و آستانه عشق و سر نیاز تا خواب خوش که را برد
اندر کنار دوست ֎
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض پادشاهی کامران بود از
گدایی عار داشت ֎
در نمی گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت ֎
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است چو یا ناز نماید شما
نیاز کنید ֎
بهای نیم کرشمه هزار جان بطلبد
فقه
در دین اسلام، منحصر به رساله های عملیه
نیست.مهم ترین سخنان فقهی در حوزه ی فقه سیاسی نوشته و گفته شده اند.از ستون مهم
فقه اسلامی یعنی امام محمد غزالی که در
گذریم و به روزگار معاصر برسیم، مهم تر از سایر فقها، نایینی در شناخت شعبه ای از
استبداد سیاسی یعنی استبداد دینی سرآمد
است و نزدیک تر به زمان ما، محمود طالقانی. بدیهی است که برخی از رسانه ها عمومی و
فراگیر، چندان رغبتی به طرح چنین دیدگاه هایی از این فقها ندارند چون خود مبلغ
نوعی استبداد هستند . این
دو فقره حرف جدی را امروز در بخشی از یادداشت هایم دیدم.شاید برای شما هم لحظه ای
تأمل و تدبر داشته باشد. «بسی
ظاهر است که چنانچه گردن نهادن به ارادت دل بخواهانه ی سلاطینِ جور در سیاست ملکیه،
عبودیت آنان است، همین طور گردن نهادن به تحکمات خودسرانه ی رؤسای مذاهب و ملل هم
که به عنوان دیانت ارائه می دهند، عبودیت آنان است، لکن استبداد سیاسی به زور و
قهر متكی است و استبداد دینی به «خدعه و تدلیس» مبتنی می باشد، و فی الحقیقه منشاء استبداد
قسم اول تملک ابدان است و منشاء قسمت دوم تملک قلوب است». آیت الله
نایینی «از قوای پاسدار استبداد،
شعبه استبداد دینی است. کار این شعبه این است که مطالب و سخنانی ازدین یاد گرفته و
ظاهر خود را آن طور که جالب عوام ساده باشد، می آرایند و مردمی را که از اصول و
مبانی دین بی خبرند و به اساس دعوت پیامبران گرام آشنایی ندارند، می فریبند و مطیع
خود می سازند و با این روش فریبنده، به نام غمخواری دین و نگهداری آیین، ظل الشیطان
را بر سر عموم می گسترانند و در زیر این سایه شوم جهل و ذلت مردم را نگاه می دارند. این دسته چون با عواطف
پاک مردم سر و کار دارند و در پشت سنگرِ محکم دین نشسته اند، خطرشان بیشتر و
دفعشان دشوارتر است». آیتالله طالقانی پانوشت: این وبلاگ توسط برخی هکرها با ارسال نظرهای عجیب و غریب و
به صورت انبوه،دچار مشکل شده است.آن دسته از دوستانی که در این زمینه توانایی
و آشنایی دارند، لطف کنند راهنمایی ام کنند. با سپاس فراوان
این مقدمه را تحمل کنید تا به سخن
هیدگر برسم.فکر می کنم همه ی آدمها، تجربه هایی مانند این دو تجربه ی من داشته
باشند. طی حدود دو ماه اخیر، با اطرافیان و آشنایان که مواجه می شدم، به خصوص به
طور حضوری، به عمد حرف مرگ را پیش می کشیدم.این پدیده ی مرگ همیشه برای من جذابیت داشته
به جز سالهای کودکی ام. این دو مورد را که می گویم نمی دانم در چندسالگی ام اتفاق
افتادند، همین قدر هست که چون سایه ای از خیال در ذهنم حضور دارند بدون کم شدن از
جزئیات شان. اول. یکی از زنان فامیل مان فوت
شده بود ( در اثر مریضی که بزرگ ترها حتی اسمی از آن نمی بردند- همان سرطان، هیبت
مرگ را ببینید).از سر کنجکاوی موقع خاک سپاری اش، خودم را بالای مزارش رسانیدم.
این خارج کردن میت از تابوت در پارچه ی سفید و روان کردنش به پایین، دست کم یک سال
خواب از من گرفته بود.تا سپیده صبح در رختخواب بیدار بودم و این ترس آزاردهنده را
هم با هیچکسی مطرح نکردم، چون فکر می کردم مورد تمسخر قرارم می دهند. دوم. در همان اوان کودکی، برادرم
برای رد کردن بهانه گیری هایم، بردم به تماشای فیلمی از محسن مخلمباف.مشخصات فیلم(
توبه نصوح) را در بزرگسالی دانستم اگرنه در آن سن هیچ تصوری از کارگردان و بازیگر
و .... نداشتم.اما اینقدر یادم مانده که بعد از دیدن فیلم، دیگر آن کودک قبلی
نیودم. چندهفته به طور شبانه روزی، تصویر فرار یک آدم از مزار،تمام فضای روانی ام
را پر کرده بود. ترسی کشنده که حتی از بیان کردنش برای بزرگ ترها هم می ترسیدم. این روزها که به عمد حرف مرگ و
مردن را طرح می کنم، واکنش آدمها یکی بوده: به فراموشی سپردن مرگ، کوبیدنش به طاق
نسیان و گفتن این حرف بی معنی و تکراری که تو چرا زیبایی های زندگی را نمی بینی؟!. این سخن منسوب به اپیکور را به
یادتان بیاوررم که می گفت ترس از مرگ بی مورد است چون من و مرگ هیچ تقاطعی نداریم؛
تا وقتی من هستم،مرگ نیست و وقتی که مرگ باشد، من نیستم.این نکته در فلسفه هیدگر
رنگ جذاب تری به خودش می گیرد.اما مگر چند نفر در تاریخ در هنگام فکرکردن به مرگ
به فلسفه اپیکور توجه کرده اند؟. مرگ و مردن، هولناک است.همین. گویی مهم ترین ترس از مرگ در میان
آدمیان، به فراموشی سپرده شدن است.این ترس از فراموشی هم به نظرم فطری و
سرشتی نیست( کدام فطرت؟؛ چیزی به نام فطرت
اصلا وجود ندارد به تعبیر لاکمن و برگر، جامعه است که درون فرد نشسته؛ فرد جامعه
است)؛ بلکه در تاریخ از همان ابتدای زندگی اجتماعی به تدریج مطرح و به نسل های بعدی منتقل شده.انسان ها هم تلاش
کرده اند راههایی برای جاودان کردن خود بیابند.( شاید همان تصعیدی که فروید گفته).
مثل تولید نسل و فرزندزایی ؛ مثل تولید آثار هنری از هر نوعی؛ بینادگزاری های
گوناگون؛ اختراعات و اکتشافات و مواردی مثل اینها. اما همچنان در طول زندگی همین
آدم های جاودان شده هم ترس از مرگ در وجودشان بوده.بحث از این که بعد از مرگ، چه
اتفاقی می افتد به کنار، خود پدیده ی مرگ همچنان هول آور است برای همه. اما هیدگر: هیدگر مرگ را «امکان ناممکنی» تحلیل
می کند مفهوم عدم به معنای نیستی در فلسفه غرب به خصوص از زمان مونتنی حضوری
پررنگ داشته و بسیاری از فیلسوفان بزرگ را به تأمل واداشته.هایدگر از مفهوم ترس-
آگاهی استفاده می کند.این ترس – آگاهی که ویژگی منحصر به فرد دازاین است ولاغیر،کارکرد آشکارکنندگی دارد. چیزی
را که آشکار می کند، هیچ بودگی است.بر اساس هیچ بودگی، همه ممکن ها رو به نیستی می
روند؛ نیستی در معنای فاقدمعنابودن؛ در معنای بی معنایی.به این ترتیب هیدگر به
«آشوب بی معنایی» می رسد.جهان و هرچه در آن است وارد این حضور عدم می شوند و به
پایان می رسند. یکی از مشخصاتی که هیدگر برای مرگ برمی شمرد،غیررابطه ای بودن
است.این غیررابطه ای بودن یعنی مرگ هرکسی فقط مرگ خودش هست بدون اینکه به دیگران
ارتباط داشته باشد.ما هیچ تجربه ای از مرگ نداریم.با مردن دیگران، فقط آنها می
میرند و ما هیچگاه نمی توانیم مرگ دیگران را تجربه کنیم. آنهایی هم که پیش از ما
مرده اند، نمی توانند این تجربه را باز بگویند. به تعبیر حافظ: کان را خبری شد،
خبری باز نیامد.همین جاست که هیدگر از امکان ناممکنی استفاده می کند. مرگ جای گزین
ناپذیر است یعنی مرگ من، فقط مرگ من است و مرگ دیگران هم مرگ دیگران. من از مرگ
دیگران نمی توانم چیزی به دست بیاورم( امکان ناممکنی). من وقتی نمی توانم با مرگ
دیگران ارتباطی داشته باشم، یعنی از مرگ واقعی و اصیل معنایی دستگیرم نشده، و وقتی
که مرگ سراغ خودم می آید یعنی که دچار مرگ واقعی شده ام. در آن هنگام نیز ارتباط
من به طور واقعی و اصیل با مرگ ارتباط پیدا می کند اما این زمان، زمان ناممکنی
است. فکر می کنم یکی از ویژگی های
دازاین شدگی در زندگی فردی همن مرگ - آگاهی باشد.تا وقتی حضور همیشگی مرگ در زندگی
خود را تشخیص ندهیم و تکلیف خود را با آن مشخص نکنیم، به مرحله ی دازاین بودگی نرسیده
ایم. اگر وجه مهم دازاین، پرسش از وجود
است، مرگ در وجود و هستی تنیده است حتی اگر زندگی زیبا باشد خیلی زیبا!!.
در
یکی از کانال های تلگرامی کتابی دیدم با این عنوان: « عارف جان سوخته؛ داستان
شورانگیز زندگی مولانا» از نویسنده ای دوملیتی : نهال تجدد. کتاب
به صورت داستانی نوشته شده و پر است از اطلاعات اشتباه در مورد زندگی و نیز تفسیرهای
عجیب و غریب از تفکرات مولانا. این
یادداشت را از این بابت نوشتم که مترجم این کتاب، خانم مهستی بحرینی است. از همه ی
ترجمه های خانم بحرینی که بگذریم، ترجمه ی او از هستی و نیستی سارتر برای
پرباری کارنامه ی حرفه ای اش کفایت می کند.بحرینی با ترجمه کتاب مهم سارتر، کاری
کرده کارستان.افسوس می خورم که بحرینی با چنان توانایی در ترجمه، چرا چنین متن کم
ارزشی را برای ترجمه انتخاب کرده.حیف...
والتر بنیامین، مدتی همنشین برشت بود.هر دو به علاوه
متفکران اگزیستانسیالست دیگری مانند سارتر و آرنت دلهره ی وجود و آزادی داشتند.هر
چه در عوارض جنگ های جهانی اول و دوم بررسی بیشتری بشود، معلوم تر می شود که این
متفکران، تا چه اندازه تیزبین بودند و تا چه اندازه اصل کرامت انسان برای شان مهم
بود که روی مفهوم «وجود» تمرکز کردند. صرف نظر از علل سیاسی، فرهنگی و جامعه
شناختی، برای این متفکران مهم بود که چگونه از فرهنگ اعلای آلمان، نازیسم سر
برآورد،عوارضی که آن وضعیت به وجود تحمیل کرده بود،پریشانی خاطر و آشفتگی فکری و
احساسی هم برای شان داشت.بی جهت نبود که آرنت به عنوان خبرنگار در دادگاه نورنبرگ
حاضر شد تا ببیند که چه اتفاقی در وجود آدمی می افتد که به این نقطه نظر می رسد تا
جمعیتی انبوه را در آشویتس به کام مرگ بفرستد بدون هیچ عذابی در درون؛ که چگونه
انسانی تسلیم محض مافوقش بشود و تمام و کمال، جسم و روان خود را تسلیم پیشوایی چون
هیتلر یا موسولینی می کند.
بنیامین که دست آخر و پس از در به دری ها، نتوانست آن وضعیت
را تحمل کند و دست به خودکشی زد، گفته بود که ما میراث انسانی را یکی پس از دیگری
از دست داده ایم و فقیر شده ایم. راست می گفت.اروپا فقیر شده بود، چون ( از یک منظر)، اصل
کرامت انسانی، توسط حکومت های توتالیتر نشانه گرفته شده بود و اکثزیت مردم هم دچار
انفعال شده بودند. این روزها و این روزگار، ما هم فقیر شده ایم و هر روز، میراث
انسانی مان را یک به یک به فراموشی می سپاریم.این صحنه را در ذهن تان مجسم کنید: مردی به حدود 40 سال را دیدیم جلوی ورودی یک رستوران شیک
ایستاده بود و با ولع خاصی مردمی را تماشا می کرد که مشغول خوردن شام بودند. از
ظاهرش، گرسنگی و آشفتگی و پریشانی و بدبختی و فلاکت می بارید.پیدا بود که گرسنگی
امانش را بریده. اینکه دیگران او را می دیدند یا چگونه در موردش داوری می کردند،
برایش اهمیتی نداشت. ما مدتی در سایه ایستادیم تا واکنش رهگذران را ببینیم. از آن
همه رهگذر شیک پوش که از ماشین های چند ده و چندصد میلیونی پیاده می شدند، از
آنهایی که با شکمی سیر از رستوران بیرون می آمدند، از میان آنهایی که با عجله وارد
رستوران می شدند، بالاخره یک نفر از مرد پرسید که گرسنه ای؟. جوابش بله بود. دعوتش
کرد به یک وعده غذا. مرد نپذیرفت.گفت ساندویچ برایم بگیر. گفت یک وعده غذا را باید تنهایی بخورم. اگر چندتا
ساندویچ برایم بگیری، شامی هم برای زن و بچه هایم می برم.آنها هم چندروز است غذا
نخورده اند.شاهد بودیم که رهگذر با مرد راهی ساندویچ روبروی رستوران شدند. لیبرالیسم اگر هوادار بسیاری در جهان دارد، هم از این روست
که کرامت انسانی را به عنوان یک اصل مهم پذیرفته و برای اعتلای این کرامت تلاش می
کند. از زبان بنیامین بگویم که ما را فقیر کردند.کرامت را از ما
گرفتند. در بی کرامتی، نسبت به هم بی تفاوت شدیم. در مواجهه با اضمحلال کرامت و
وجود انسان،منفعل شدیم.ما را از اصل انسان بودن انداختند.سرمایه های انسانی یعنی
میراث جهانی اخلاق را از ما ربودند.دزدانی که با چراغ آمدند، گزیده ترین کالای ما
را در غفلت و خواب – ربودگی مان بردند. ما فقیریم. همه فقیریم.هم فقرای مان و هم اشراف مان به یک
اندازه فقیریم.این آشویتس اتفاق افتاده اما به شیوه ای آرام. راست گفت آدورنو که
پس از آشویتس، تغزل بی هوده کاری است. ما مفلوکیم....
روزهای پایانی سال 96 کتاب کوچکی
به دستم رسید به نام «در برابر استبداد». کتاب را با سرعت خواندم با این نیت که در
فرصتی دیگر، با حوصله بخوانمش. امروز این فرصت دست داد.کتاب در واقع، یادداشت های
مجازی آقای اسنایدر بوده و چون هم – هنگام بوده با انتخابات سال 2016
در ایالات متحده، مطالبش، چندوچونی است در مورد رویدادهای تاریخ معاصر.اسنایدر
معتقد است با انتخاب ترامپ به ریاست جمهوری امریکا، پتانسیل فروغلتیدن مردم به سمت
استبداد و انفعال و تسلیم در برابر مستبد به طرزی ناگهانی به وجود آمده است.مثال
های تاریخی ای هم که از تاریخ معاصر آورده (جنگ های اول و دوم، شکل گیری محور
متحدین، چگونگی موفق شدن فاشیسم در ایتالیا و آلمان، مقاومت یا تسلیم مردم و ...)،
و نیز استناد به تئوریسین های ضد خشونتی مانند آرنت و کولاکوفسکی، درس هایش برای
آموختن نحوه مقابله با استبداد و مستبد را بسیار آموختنی کرده. یکی از مفاهیمی که در این کتاب به کار
رفته، مفهوم «وضعیت اضطراری» است. این مفهوم مهم نزد اشمیت و آگامبن هم بسیار مهم
محسوب شده.اینکه فرد مستبد ( که منظور اسنایدر از مستبد ، حاکم مستبد است) و مجموعه
ی اطرافیانش، مرتب و مکرر تلاش کنند تا کشور را در وضعیت استثنایی و اضطراری نشان
دهند. در وضعیت اضطراری، هر امر اجتماعی به ضد خود تبدیل می شود؛ اسثنا تبدیل به قاعده و
قانون می گرد؛ استفاده از خشونت و زور عریان برای حکومت معمول فرض می شود؛
اعتراضات سیاسی و صنفی، هم نوایی با دشمن مفروض شناخته می شوند؛ قانون جاری معلق
می شود؛ دادگاه ها، احکام غیرقانونی و عجیب و غریب صادر می کنند؛قوانین حاکم بر
زندگی روزمره تعطیل می شوند؛دخالت در زندگی خصوصی افراد جامعه مجاز دانسته می شود؛
دایره ی خودی و غیرخودی پر رنگ و غلیظ می شود؛ارتباطات بین – فردی آدمها به خاطر گسیل
جاسوسان حکومت دچار اختلال می شوند؛ تبلیغات حوزه ی حاکمیت، بر پیش آمد نزدیک جنگ
با دشمن تمرکز می کنند؛ خیابان های شهرها پر می شوند از نیروی نظامی و پلیس؛ اما
نوع حکومت داری چنان زینت و آرایش می گیرد که به مردم تلقین شود اگر حکومت تغییر
کند، اوضاع شما از این هم بدتر خواهد شد. این موارد در هیچ حکومت مشروعی موارد
عادی نیستند.این وضعیت در واقع وضعیت در حالت اضطرار یا جنگ است که همه چیز به
تعلیق در می آیند.اسنایدر می گوید که استبداد تلاش می کند جامعه را با تبلیغات به
این وضعیت عادت بدهد و برای رسیدن به این نقطه،مرتب بهانه هایی سرهم و توسط بوقیچی
هایش به اذهان مردم تزریق می کند تا به نتیجه ی دلخواهش برسد: حاکمیت وضعیت
استثنایی که قانون خودساخته حاکم را هم نادیده و نا – بوده می انگارد.پیداست
که اگر مردم دچار انفعال بشوند و مقاومتی نشان ندهند، آنگاه درخواست برای بازگشت
به شرایط عادی از طرف هر شهروندی می تواند با مجازات های سنگینی مانند اعدام،
تبعید و زندان های درازمدت روبرو شود.توصیه اسنایدر، مقاومت است ولو فردی؛ ولو با
پرداخت هزینه مانند آنچه که آرنت از مقاومت لهستانی ها در برابر فاشیسم نازی ها
روایت کرده.
1.«... من دیو یا هیولای اخلاق نیستم.بلکه حتی سرشت من متضاد آن
گونه ی انسانی است که تا کنون چون گونه ای پر فضیلت آن را ستوده اند. سربسته بگویم،
به نظرم دقیقا همین دگرگونی مایه ی افتخار من است... واژگونی بت ها( یعنی
همان «آرمان ها» از دیدگاه من) کار و پیشه ی من است».
این
یکی از آرزوهای نیچه است در کتاب «این است انسان»؛ که به وضوح از قدیس بودن فرار
می کند. به
گمانم یکی از محسنات دنیایی که به آن پرتاب شده ایم، نابودی قدیسان، غروب بت ها و
بلکه واژگونی بت هاست.نیچه، پیش بین دقیقی بود که چنین دنیایی را ترسیم کرده.این
واژگونی بت ها، اصلا یکی از نتایج فلسفه و یکی از کارکردهای فیلسوف است.فیلسوف، بر
خلاف پیامبران، بت ها را واژگون نمی کند که بتی دیگر جای گزینش کند.واژگون می کند
تا ردی از آن ها باقی نماند. 2.
29 خرداد، سال روز درگذشت علی شریعتی بود.شریعتی جامعه شناس بود و هم نبود.نبود،
چرا که در واقع،تحصیلاتش برخلاف آنچه در سال های پس از مرگش تبلیغ شد، در حوزه ی
جامعه شناسی نبود. اما جامعه شناس بود چون پیام مارکس را دریافته بود ولو اینکه بر
نقیض آن بگوید و بنویسد.سخن مارکس (یکی اش هم) این بود که نقد نظام سرمایه داری را
باید از اقتصاد آن شروع کرد.شریعتی الگو را از مارکس گرفت. در جامعه ی مذهبی، باید
از نقد مذهب شروع کرد.اما شریعتی، سرنا را از سر نواخت و علی رغم نقاط قوت کم
مانندی که داشت، کاری درخور در نقد مذهب و مذهبیون انجام نداد. انتظار سخن
فیلسوفانه از شریعتی که نداریم.از جمله تناقض های او این هم هست که هم فیلسوفان را
پفیوزان تاریخ می خواند و هم به پسرش وصیت می کرد که فلسفه بخواند.اما انتظار نقد
از شریعتی داشتیم.فرصتی تاریخی بود تا شریعتی به گفته ی نیچه، بت ها را واژگون کند
و با کاریزمایی که داشت، بتخانه را هم بروبد. اما، نه شکست، نه جارو زد، بلکه
بتهایی بر فراز بت هایی پیشین ساخت و نشانید.آغاز فعالیت «روشنفکری دینی» شریعتی،
مطلع بازسازی بت ها هم بود.
کتاب «سایبان مقدس» پیتربرگر را می
خوانم( نشر ثالث،ترجمه مرشدی،1396).عنوان فرعی کتاب از عنوان اصلی رساتر است:
عناصر نظریه ی جامعه شناسی دین. برگر بعد از کتاب مشترکش با لاکمن که در حوزه ی
جامعه شناسی معرفت، کاری بود مهم، رو به سوی جامعه شناسی دین نهاد و به خصوص روند
سکولارشدن جوامع غربی و سپس مقایسه ی آنها با جوامع شرقی را در صدر برنامه ی
مطالعاتی اش قرار داد.برگر هم زمان مطالعه دین را هم از درون ( به خاطر نزدیکی اش
به کلیسا) و هم از برون ( از منظر جامعه شناسی دین) ادامه داد تا به این کتاب و
کتاب دیگرش: «شایعه فرشتگان» رسید.
در سایبان مقدس، مترجم هم دیباجه
ای آورده که می توانست طولانی تر باشد چون هستند کسانی که در حوزه جامعه شناسی دین
و نظریه های برگر مطالعه ی پیگیر نداشته اند و این دیباچه سهم مهمی می توانست در
توضیح هدف اصلی نویسنده داشته باشد. اما یک نکته ی جالب و تحیرآور در
این دیباچه دیدم.اینکه ناشر هم دست به کار شده و در 4 مورد، نکاتی را در زیرنویس
درج کرده.این 4 مورد البته نه برای توضیح سخن برگر یا مترجم آمده اند بلکه خیلی
شفاف و ساده و بدون مقدمه، خط باطلی کشیده بر نظریه این نویسنده. مترجم آورده که در دستگاه فکری
برگر : «... دین تلاش متهورانه برای درک کل جهان به مثابه هستی از نظر انسان
معنادار است»(ص 13) و ناشر تذکر داده که برگر زمینه الهی دین را نادیده گرفته، آن
را ناشی از ذهن انسان می داند و چنین چیزی از نظر اسلام مردود است. باز در صفحه 17، ناشر جستی زده
میان نوشته و در مورد مسأله شر و به کارگیری تعابیر ازخودبیگانگی و مازوخیسم در
تبیین رابطه انسان و دین، گفته که این هم مردود است.در صفحه 22 در مورد فرافکنی
دین از سوی انسان و در صفحه 25 هم در خصوص اطلاعات ناچیز برگر از اسلام و جامعه
اسلامی، «اظهار لحیه» کرده است. من نمی دانم ناشر چگونه به همین
سادگی در مورد یک یا دو نظریه ی یک جامعه شناس برجسته به این نتایج روشن رسیده.اگر
این موضوع در تخصص ناشر است، بهتر بود که مقاله ای انتقادی و مستند به کتاب می
افزود.اگر در این مورد چیزی نمی داند،با چه شهامتی در چند جمله حاصل عمری مطالعه و
غور و بررسی یک صاحب نظر را چنین مردود می داند؟. این ناشر به همین راحتی در مورد
مثلا هوش مصنوعی یا شبیه سازی انسان یا واکسن آمبولا و دیگر نوآوری های علوم فنی و
پزشکی هم می تواند نظر بدهد؟؛ بدیهی است که نه. من گمان می کردم که ناشر خواسته
با این چند اظهار فضل، از خوان سانسور بگذرد اما بعید می دانم که اهالی سانسور
حرفهای برگر را که مترجم به سادگی هم آورده،بفهمند.می ماند این نکته که کتاب در
حوزه ی علوم انسانی نوشته شده، و ناشر هم، چون مسلمان اهل دفاع از دینی بوده،مانند
دیگرانی که بدون هیچ پشتوانه فکری و نظری، در علوم اجتماعی و انسانی خود را صاحب
نظر و مدافع می دانند، وظیفه ی شرعی خود دانسته تا دفاعی چنین محکم و مستند!!
داشته باشد. نیت و قصد ناشر هرچه بوده، اینها
را گفتم تا به این نکته برسم که چنین حقی و چنین شجاعتی را هیچ اهل علمی ندارد که
تنها در چندسطر،حاصل عمر دانشمندی را رشته کند و ندانی خود را سمر کند. این شجاعت و دلاوری جای ستایش
ندارد؟!!
پژوهشگران
و تئوریسن های یادشده، در واقع به دنبال برچیدن حاشیه نشینی هستند.به خصوص،
مسئولین سیاسی در کشور ما، در پی آن هستند که چهره ی شهرها را تمیز و موجه نشان
بدهند چرا که آنها را «زیبنده» نظام سیاسی نمی دانند. این گونه تحلیل ها، شکست خوردند.کما
اینکه پس از 40 سال که از اتقلاب می گذرد نه تنها این معضل حل نشده بلکه بر شدت و
وسعت آن هم افزوده شده .شهرنشینی
به وجود آمده است. خواه مانند کسانی، تجدد رضاشاهی یا محمدرضاشاهی ، یا سیطره ی
نظام جهانی سرمایه داری؛ یا مانند برخی از مارکسیست های وطنی، امپریالیسم جهانی را
را علت وجودی آن بدانیم. مهم این است که این پدیده اینک پیش روی ماست و با مای
مرکز نشین، یک کلیت واحدی به نام ملت را معرفی می کند. تفاوتی هم ندارد که این
«انسان» حاشیه نشین، نزدیک پایتخت باشد یا دور از آن.انسان
حاشیه ای ایرانی، «حاشیه نشین شده» است. می خواهم بگویم روال یا منطق طبیعی
شهرنشینی یا صنعتی شدن بر مداری نیست که برخی از تحلیل گران ایرانی تا اینک گفته
اند. شهرنشینی و صنعتی شدن و مدرنیسم، در ذات خود چنین پدیده هایی را بر نمی
تابند. مهم این است که ما در ایران امروز با انسانی مواجه هستیم که حاشیه ای اش کرده
اند قبل از اینکه در حاشیه شهر یا حلبی آبادها به دنبال سرپناه و مسکن و غذا و جای
خواب باشد. در
پشت این پدیده، منافع کسانی تأمین می شود و این افراد، صاحبان قدرت هستند. منظورم
البته تنها قدرتمندان سیاسی نیستند ( که آنها هم در این زمره اند). در میدان های
متفاوت قدرت ( به تعبیر بوردیو)، کسانی به خصوص پس از انقلاب سال 1357، منافع
بادآورده ای به دست آوردند ( و در حوزه های مختلفی صاحب قدرت و امتیاز شدند) که
استمرار این منافع در هرجای کشور، باعث تمرکز قدرت و سرمایه در دست اقلیتی شده به هزینه
کرد اکثریتی دیگر. ما تنها ظاهر حاشیه شهرها را می بینیم و در پی بررسی آنها هستیم
اما از این نکته غافل نشویم که انسان حاشیه ای در درون شهرها (در همه مناطق شهری؛ چه
در حلبی آبادها و زاغه ها و چه در مناطق مرفه نشین) هم فراوان هستند.گمان نکنید
کسانی که در خانه های گران قیمت در مراکز استان ها زندگی می کنند و خود را طبقه ی
اشرافی یا طبقه ی بالای جامعه می دانند و سالی چندبار به مسافرت خارجی می روند و
در خانه های شان کلفت و نوکر(خدمتکار!!) دارند و ماشین های چندمیلیاردتومانی سوار
می شوند و خود را در طبقه ی «تن آسا» می دانند و می بینند، حاشیه ای نیستند. روح
انسان حاشیه ای شده در آدم انسان ِ ایرانی نشین ِزمان ما نهادینه شده
است.این فرد ایرانی نشین ، ابتدا از نظر روان شناختی حاشیه ای می شود و سپس تبعات
آن را در حیات زیستی اش می پذیرد. اگر
دنبال علت العلل فرد ایرانی حاشیه ای شده هستید، آن را در ایدئولوژی تقسیم
انسان ها در سلسله مراتب ببینید. همین جاست که می گویم تجدد در ذات خود این گونه
شنیع نبود. از ابتدای عهد روشنگری به این سو، اومانیسم و برابری و ارججیت دادن به
انسان بما هو انسان دوشادوش تمدن و تجدد غربی پیش آمده است.نماد این برابری انسان
ها را در انقلاب کبیر فرانسه ببینید که تبدیل به ایدئولوژی مسلط انقلابیون شده
بود.مشکل اساسی وقتی پیش آمد که صاحبان قدرت،تجمیع قدرت و نگه داشت آن را در همین
تقسیم بندی انسان ها یافتند و حفظ منافع خود را در چنین اوضاعی دیدند. این
نکته ی خیلی ابتدایی را همگان می دانند که در حاشیه نشینی، فقر و بی سوادی و
روسپیگری و سرقت و بیکاری و خیانت زوجین و اعتیاد و ده ها مشکل اجتماعی دیگر وجود
دارد و چنین افرادی در «چرخه ی فقر»، این میراث را به نسل های بعدی هم منتقل می
کند.اما تا چنین فردی را حاشیه ای نکرده
باشند، مافیای مواد مخدر و روسپیگری و سودهای بانکی سرسام آور و باندهای تبه کاری،پیمان
کاری های ساخت مسکن و... نیر فعال و سودآورنخواهند بود. این
که می بینید و می بینیم که در کشور ما، برخی در پی برچیدن بساط حاشیه نشینی هستند
را من به هیچ وجه جدی نمی بینم.نکته در اینجاست که هیچ اقدام جدی در این مسیر
برداشته نمی شود. چرا؟. چون متصدیان چنین برنامه هایی از یک طرف، میل درونی به محو
حاشیه نشینی ندارند ( که اگر داشتند، قبل از همه باید دست به اصلاح ایدیواوژی خود
می زدند)؛ از طرف دیگر در پی آنند تا مدیریت خود را موفق نشان دهند و یکی از نشانه
های این موفقیت را در «تمیز» بودن شهرها می دانند. این گروه می خواهند مدیریت
سیاسی یا شهری یا محو نظام طبقاتی را از ویترین مدیریت خود حذف کنند اگرنه، مگر
انسان حاشیه نشین فقط در حاشیه شهرها ساکن هستند؟. مسأله این است که اکثریت جمعیت
ایران امروز چه در شهرها و چه در روستاها، حاشیه نشین شده هستند و این مسأله تنها
در حواشی شهرها نیست.امروز، وضعیت تبعیض چنان در جامعه عمیق شده که نه تنها
زندگان، که مردگان ما هم تبدیل به مرکزنشینان و حاشیه نشینان شده اند( قیمت قبرها
در اماکن مذهبی را با قیمت قبرستان های عمومی مقایسه کنید تا ببینید چه گونه
مردگان مرکزنشین و مردگان حاشیه ای داریم). وضعیت بیماران بستری شده در بیمارستان های
دولتی/خصوصی ؛ مدارس دولتی / خصوصی؛ زنان / مردان ؛ اکثریت شیعه / اقلیت های مذهبی؛
و در کل ، خودی ها / غیرخودی ها را که در
نظر بیاورید، به ریشه ی این معضل در همه جای وطن می رسید..
بدون هیچ استثنایی، هر جا
از صادق هدایت حرفی به میان آورده ام،یا کسی را ترغیب به خواندن آثارش کرده ام،
تنها یک داوری را از زبان دیگران در مورد این نویسنده مهم معاصر شنیده ام. فرقی هم
نمی کند در کلاس درس یا در میان قصابان و بقالان و شاطران و چوپانان و ... .
داوری این است: نیت
خودکشی داری که از هدایت حرف می زنی؟. این نوع داوری پیداست که
معلول نبود شناخت دست اول از هدایت است. شناخت دست اول که می گویم یعنی نخواندن و
ندیدن آثارش. دیروز در سفر درون شهری
کتابی در مورد هدایت در دست داشتم.یکی از مسافران با کنجکاوی از محتوا و نویسنده
کتاب پرسید که این همان هدایت مشهور است که خیلی ها را به خودکشی کشیده؟. گنگ شدم
و لال شدم که چه بگویم در جوابش. بعد از مکسی طولانی از حرفه و تحصیلاتش
پرسیدم.گفت دانشجوی کارشناسی ارشد در حوزه علوم انسانی است.گفتم از خیر دانستن در
مورد این کتاب بگذر؛ هم از خیر مطالعه آثار هدایت که واقعا خودکشی آور است!!!. این
سطح از جهالت، نوبرانه محیط آموزشی تجارتی در فرهنگی است که مردمانش،آدمهایی از
جنس هدایت را به مرز جنون و خودکشی می رسانند.آدمهایی مهوع. هیچ کسی مانند معلمان (
از معلمان دوره ی ابتدایی تا دوره های
تحصیلات تکمیلی) از فقدان مطالعه – نه حتی کمبود آن – در رنج و عذاب و خودخوری
نیستند.این نظام آموزشی سود - محور که
تمامی هویت فرهنگی ایران را نشانه گرفته، به نظرم مؤثرترین عامل در انهدام فرهنگ
مطالعه است.از یک سو هدف اصلی و کارکرد محیط های آموزشی را جذب سود بیشتر بدون
توجه به کیفیت آموزش کرده اند و از سویی، در اغلب موارد، مدیرانی را برگماشته اند
که خودشان کمترین نسبتی با آموزش و آموزگاری ندارند. همان هایی که برای بیشتر
ماندن در منصب و پست انتصابی، دست به هر کاری می یازند. از برپایی همایش های به
اصطلاح بین المللی با حضور مدیران اجرایی شهر و منطقه، مدیران و نمایندگان سیاسی
تا تهدید و ارعاب معلمان.اراده ای دارند معطوف و مستظهر به قدرت و سیاست که
پاسخگوی کسی هم نیستند.خیانتی از این آشکارتر در حق فرهنگ و آموزش یک کشور نیست و
دریغا که دلسوزان و متعهدان را در این میانه هم حاشیه نشین کرده اند.
آخرین پست هامرگ در سالهای دیگر کُشی..........شنبه پانزدهم آذرماه سال 1399
علم و مذهب..........چهارشنبه دوازدهم آذرماه سال 1399
انتظار زندگی در سودای بهشت..........دوشنبه سوم آذرماه سال 1399
دکتر فیرحی و یک پرسش..........دوشنبه بیست و ششم آبانماه سال 1399
زندگی، میعاد در لجن..........یکشنبه هجدهم آبانماه سال 1399
زندگی را تخیل و سپس تکرار کنید..........شنبه هفدهم آبانماه سال 1399
سیاستمدارانی چون شاعر در فیلم مادر آرنوفسکی..........شنبه سوم آبانماه سال 1399
رابطۀ ننگین..........شنبه بیست و ششم مهرماه سال 1399
عزادار خویشتنیم نه شجریان..........جمعه هجدهم مهرماه سال 1399
کشیش و پزشک در زمانۀ بیماری..........دوشنبه چهاردهم مهرماه سال 1399
لذت مشترک دیکتاتور و عاشق..........یکشنبه سیزدهم مهرماه سال 1399
خشخش ِ خندههای اشکآمیز برگهای پاییزی..........پنجشنبه دهم مهرماه سال 1399
شهر از عاقل تهی خواهد شدن به مناسبت روز مولانا..........سه شنبه هشتم مهرماه سال 1399
دروغزن قضای مسلمانان را نشاید ..........سه شنبه بیست و پنجم شهریورماه سال 1399
سوغاتی..........سه شنبه هجدهم شهریورماه سال 1399
تحفه ای چون مرگ..........دوشنبه دهم شهریورماه سال 1399
داستانک..........یکشنبه دوم شهریورماه سال 1399
با یادی از مورّخ مشروطیت..........شنبه هجدهم مردادماه سال 1399
سارتر و نویسنده..........یکشنبه دوازدهم مردادماه سال 1399
کاش از تاریخ بیاموزیم..........یکشنبه بیست و نهم تیرماه سال 1399
خشونتی که بر ما می رود..........پنجشنبه بیست و دوم خردادماه سال 1399
سقف تزویر بر ستون ضدتبعیضی..........سه شنبه بیستم خردادماه سال 1399
تأملی در قتل رومینا اشرفی..........شنبه دهم خردادماه سال 1399
ما در کدامین جهان زندگی میکنیم؟..........دوشنبه بیست و پنجم فروردینماه سال 1399
دموکراسی آیینی..........شنبه سوم اسفندماه سال 1398
تعریضی بر واکنش آیتالله سبحانی به سخنان دکتر حسن محدثی..........جمعه بیست و پنجم بهمنماه سال 1398
دیکتاتوری، استالین و هنرمند غیرحکومتی..........جمعه بیست و هفتم دیماه سال 1398
مشترک میان دیکتاتورها..........دوشنبه بیست و هفتم آبانماه سال 1398
«چگونه است که استثمارشدگان به ادامۀ استثمار راضی میشوند؟»...........یکشنبه دوازدهم آبانماه سال 1398
جامعهشناس تحملناپذیر است!..........شنبه بیست و هفتم مهرماه سال 1398
همه پستها