جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد

هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد

تا بو که چو روز آید بر وی گذرت افتد

 

کار دو جهان من جاوید نکو گردد

گر بر من سرگردان یک دم نظرت افتد

 

از دست چو من عاشق دانی که چه برخیزد

کاید به سر کویت در خاک درت افتد

 

گر عاشق روی خود سرگشته همی خواهی

حقا که اگر از من سرگشته‌ترت افتد

 

این است گناه من کت دوست همی دارم

خطی به گناه من درکش اگرت افتد

 

دانم که بدت افتد زیرا که دلم بردی

ور در تو رسد آهم از بد بترت افتد

 

گر تو همه سیمرغی از آه دلم می‌ترس

کاتش ز دلم ناگه در بال و پرت افتد

 

خون جگرم خوردی وز خویش نپرسیدی

آخر چکنی جانا گر بر جگرت افتد

 

پا بر سر درویشان از کبر منه یارا

در تشت فنا روزی بی تیغ سرت افتد

 

بیچاره من مسکین در دست تو چون مومم

بیچاره تو گر روزی مردی به سرت افتد

 

هش دار که این ساعت طوطی خط سبزت

می‌آید و می‌جوشد تا بر شکرت افتد

 

گفتی شکری بخشم عطار سبک دل را

این بر تو گران آید رایی دگرت افتد

 

 

عطار



شاعر : عطار ,
ای دل اگر عاشقی ...

ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش

بر در دل روز و شب منتظر یار باش

 

دلبر تو دایما بر در دل حاضر است

رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش

 

دیدهٔ جان روی او تا بنبیند عیان

در طلب روی او روی به دیوار باش

 

ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس

پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش

 

لشگر خواب آورند بر دل و جانت شکست
شب همه شب همدم دیده ی بیدار باش

 

نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال

لیک تو باری به نقد ساختهٔ کار باش

 

در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن

تو به یکی زنده‌ای از همه بیزار باش

 

گر دل و جان تو را در بقا آرزوست

دم مزن و در فنا همدم عطار باش

 

 

عطار

 



شاعر : عطار ,
ای تو را با هر دلی کاری دگر

ای تو را با هر دلی کاری دگر

در پس هر پرده غمخواری دگر

 

چون بسی کار است با هر کس تو را

هر کسی را هست پنداری دگر

 

لاجرم هرکس چنان داند که نیست

با کست بیرون ازو کاری دگر

 

چون جمالت صد هزاران روی داشت

بود در هر ذره دیداری دگر

 

لاجرم هر ذره را بنموده‌ای

از جمال خویش رخساری دگر

 

تا نمانَد هیچ ذره بی نصیب

داده‌ای هر ذره را یاری دگر

 

لاجرم دادی تو یک یک ذره را

در درون پرده بازاری دگر

 

چون یک است اصل این عدد از بهر آنست

تا بود هر دم گرفتاری دگر

 

ای دل سرگشته تا کی باشدت

هر زمانی درد و تیماری دگر

 

کی رسد از دین سر مویی به تو

زیر هر موییت زناری دگر

 

خیز و ایمان آر و زنارت ببر

توبه کن مردانه یکباری دگر

 

دل منه بر هیچ چون عطار هیچ

تا کیت هر لحظه دلداری دگر

 

 

 

عطار



شاعر : عطار ,
دل ، درد تو یادگار دارد

دل ، درد تو یادگار دارد

جان عشق تو غمگسار دارد

 

تا عشق تو در میان جان است

جان از دو جهان کنار دارد

 

تا خورد دلم شراب عشقت

سرگشتگی خمار دارد

 

مسکین دل من چو نزد تو نیست

در کوی تو خود چکار دارد

 

راز تو نهان چگونه دارم

کاشکم همه آشکار دارد

 

چندین غم بی نهایت از تو

عطار ز روزگار دارد

 

 

عطار



شاعر : عطار ,
 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات