جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
دل به خوبان بستن ای دل حاصل دیوانگی‌ست

ساربانا پرشتابان بار ازین منزل مبند

بس خرابم من یک امروز دگر محمل مبند

حالیا از چشم طوفان خیز من ره دجله است

یک دو روز دیگری این رخت ازین ساحل مبند


غافلی کز من به رویت مانده باقی یک نگاه

در محلی این چنین چشم از من غافل مبند


نیست حد آدمی کز تن برد جان در وداع

روح انسان پیکری تهمت بر آب و گل مبند


یار چون شد عمر در تعجیل بهتر ای طبیب

رو ببند حیله پای عمر مستعجل مبند


داروی منعم مکش در چشم گریان ای رفیق

راه بر سیلی چنین پر زور بی‌حاصل مبند


دل به خوبان بستن ای دل حاصل دیوانگی‌ست

محتشم گر عاقلی دیگر به ایشان دل مبند

 

 

محتشم کاشانی



من بودم

نخست آنکس که شد در بند انکار تو من بودم

ولی آن کس که گشت اول گرفتار تو من بودم

 

زدند از من حریفان بیشتر لاف خریداری

ولی اول کسی کامد به بازار تو من بودم

 

به سیم و زر طلبکار تو گردیدند اگر جمعی

کسی کوشد به جان و سر خریدار تو من بودم

 

من اول از تو کردم احتراز اما اسیری هم

که کرد آخر سر خود در سر و کار تو من بودم

 

به بیماری کشید از حسرت کار دگر یاران

ولی آن کس که مرد از شوق دیدار تو من بودم

 

حریفان جان سپر کردند پیشت لیک جانبازی

که ضربت خورد از شمشیر خونخوار تو من بودم

 

چو نظم محتشم خوانی بگو کای بلبل محزون

کجا رفتی چه افتادت نه گلزار تو من بودم

 

 

 

محتشم کاشانی



دلبری دادت بقدر ناز و دلداری نداد

آن که چشمت را ز خواب ناز بیداری نداد

دلبری دادت بقدر ناز و دلداری نداد

 

آن که کرد از قوت حسنت قوی بازوی جور

قدرتت یک ذره بر ترک جفا کاری نداد

 

آن که کرد آزار دل را جوهر شمشیر حسن

اختیارت هیچ در قطع دل آزاری نداد

 

آنکه دردی بی‌دوا نگذاشت یارب از چه رو

غم به من داد و تو را پروای غمخواری نداد

 

آن که کردت در دبستان نکوئی ذو فنون

در فن یاری تو را تعلیم پنداری نداد

 

آن که داد از قد و کاکل شاه حسنت را علم

رایت ظلم تو را بیم از نگونساری نداد

 

آن که بار بی‌دلان کرد از غم عشقت فزون

محتشم را تا نکشت از غم سبکباری نداد

 

 

محتشم کاشانی



این منم ...

این منم کز عصمت دل در دلت جا کرده‌ام

این منم کز عشق پاک این رتبه پیدا کرده‌ام

 

این منم کز پاکبازی چشم هجران دیده را

قابل نظارۀ آن روی زیبا کرده‌ام

 

این منم کز عین قدرت دیدهٔ اغیار را

بی‌نصیب از توتیای خاک آن پا کرده‌ام

 

این منم کز صیقل آئینهٔ صدق و صفا

در رخت آثار مهر خود هویدا کرده‌ام

 

این منم کز رازداری گوش حرف اندوز را

مخزن اسرار آن لعل شکرخا کرده‌ام

 

این منم کز پرسشت با صحت و عمر ابد

ناز بر خضر و تغافل بر مسیحا کرده‌ام

 

این منم کاندر حضور مدعی چون محتشم

هرچه طبعم کرده خواهش بی‌محابا کرده‌ام

 

 

محتشم کاشانی



باز این چه شورش است

باز این چه شورش است که در خلق عالم است         باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین                   بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو                              کار جهان و خلق جهان جمله در هم است

گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب                              کاشوب در تمامی ذرات عالم است

گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست                          این رستخیز عام که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست                          سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند                           گویا عزای اشرف اولاد آدم است

      خورشید آسمان و زمین نور مشرقین

پروردهٔ کنار رسول خدا حسین

 

محشم کاشانی





 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات