جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
درگیر تـــو بودم که نمازم به قضا رفت

درگیر تـــو بودم که نمازم به قضا رفت

در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت


سجاده گشودم که بخوانم غزلم را

سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت


در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد

آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت


بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت

این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت


من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم

من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت


با شانه شبی راهی زلفت شدم اما ...

من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت


در محفل شعر آمدم و رفتم و ... گفتند

ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت


میخواست بکوشد به فراموشی ات این شعر

سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت ...

 


 محمد سلمانی

 



پای عشق در کار است

اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است

ولی برای رسیدن بهانه بسیار است

برآن سریم کزین قصه دست برداریم

مگر عزیز من ! این عشق دست بردار است ؟


کسی به جز خودم ای خوب من ، چه میداند

که از تو ، از تو بریدن چقدر دشوار است


مخواه مصلحت اندیش و منطقی باشم

نمی شود به خدا ، پای عشق در کار است


تو از سلاله ی سوداگران کشمیری

که شال ناز تورا شاعری خریدار است


در آستانه رفتن در امتداد غروب

دعای من به تو تنها خدا نگهدار است


کسی پس از تو خودش را به دار خواهد زد

که در گزینش این انتخاب ناچار است


همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد

برای خاطره هایی که زیرآوار است

 

 

محمد سلمانی




از این‌همه تکرار بدم می‌آید


مار از پونه ، من از مار بدم می‌آید

یعنی از عامل آزار بدم می‌آید

 

هم ازین هرزه علف‌های چمن بیزارم

هم ز همسایگی خار بدم می‌آید

 

کاش می‌شد بنویسم بزنم بر در باغ

که من از این‌همه دیوار بدم می‌آید

 

دوست دارم به ملاقات سپیدار روم

ولی از مرد تبردار بدم می‌آید

 

ای صبا ! بگذر و بر مرد تبردار بگو

که من از کار تو بسیار بدم می‌آید

 

عمق تنهایی احساس مرا دریابید

دارد از آینه انگار بدم می‌آید

 

آه ، ای گرمی دستان زمستانی من

بی‌تو از کوچه و بازار بدم می‌آید

 

لحظه‌ها مثل ردیف غزلم تکراریست

آری از این‌همه تکرار بدم می‌آید

 

محمد سلمانی

 



پای بلوط ...

مثل تو بود از تو ولیکن خبر نداشت

                        افتاده بود پای بلوطی که سر نداشت


مثل تو بود ، مثل تو ... اما در آن غروب

                        آنقدر خسته بود که نای سفر نداشت


دیدم سکوت و دلهره ، دیدم خروش و خشم 

                        دیدم هزار چشم تو را دید و برنداشت


دیدم کنار عکس تو طرحی سپید و سرخ

                        مثل پرنده بود ولی بال و پر نداشت


بگذار اعتراف کنم ، اعتراف تلخ ؛

                        این شیر پیر نیز توان خطر نداشت

 

تنها دو قطره اشک به پای بلوط ریخت

                        چشمم که ارمغانی از این بیشتر نداشت



محمد سلمانی

 



آنقدر از مقابل چشم تو رد شدم


آنقدر از مقابل چشم تو رد شدم

تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم

 

منظومه ای برابر چشمم گشوده شد

آن شب که از کنار تو آرام رد شدم

 

گم بودم از نگاه تمام ستارگان

تا اینکه با دو چشم سیاهت رصد شدم

 

دیدم تو را در آینه و مثل آینه

من هم دچار ، از تو چه پنهان ، حسد شدم

 

شاید به حکم جاذبه شاید به جرم عشق

در عمق چشم های تو حبس ابد شدم

 

شاعر شدم ! همان کسی که تو را خوب می سرود

مثل کسی که مثل خودش می شود شدم

 

 

محمد سلمانی

 



برچسب‌ها : #ستاره
عشق پرواز بلندی ست


عشق پرواز بلندی ست ، مرا پر بدهید

                        به من اندیشۀ از مرز فراتر بدهید

 

من به دنبال دل گمشده ای می گردم

                        یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید

 

تا درختان جوان راه مرا سد نکنند

                        برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید

 

یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید

                        باغ جولان مرا بی در و پیکر بدهید

 

آتش از سینۀ آن سرو جوان بردارید

                        شعله اش را به درختان تناور بدهید

 

تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند

                        به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید

 

عشق اگر خواست نصیحت به شما، گوش کنید

                        تن برازنده او نیست به او سر بدهید

 

دفتر شعر جنون بار مرا پاره کنید

                        یا به یک شاعر دیوانۀ دیگر بدهید

 

 

محمد سلمانی

 



پاسخ آیینه ، سنگ نیست

بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست 

                        باور کنید که پاسخ آیینه ، سنگ نیست

 

سوگند می خورم به مرام پرندگان

                        در عرف ما ، سزای پریدن تفنگ نیست

 

با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما :

                        «وقتی بیا که حوصلۀ غنچه تنگ نیست»

 

در کارگاهِ رنگرزانِ دیار ما

                        رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست

 

از بردگی مقام بلالی گرفته اند

                        در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست

 

دارد بهار می گذرد با شتاب عمر

                        فکری کنید که فرصت پلکی درنگ نیست

 

وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را

                        فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست

 

تنها یکی به قله تاریخ می رسد

                        هر مرد پاشکسته که تیمور لنگ نیست

 

 

محمد سلمانی





 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات