جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
بازآ

آه تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی ، بازآ

شده نزدیک که هجران تو ما را بکشد
گر همان بر سر خونریزی مایی ، بازآ


کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آن است که لطفی بنمایی ، بازآ

رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان
جانِ من ، این همه بی رحم چرایی ، بازآ

وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی ، بازآ

 
وحشی بافقی



شاعر : وحشی بافقی ,
غم دوست

لطف پنهانی او در حق من بسیار است

گر به ظاهر سخنش نیست ، سخن بسیار است

 

فرصت دیدن گل آه چه بسیار کمست

و آرزوی دل مرغان چمن بسیار است

 

دل من در هوس سرو و سمن رخساریست

ور نه برطرف چمن سرو و سمن بسیار است

 

یار ساقی شد و صد توبه به یک حیله شکست

حیله انگیزی آن عهد شکن بسیار است

 

وحشی از من مطلب صبر بسی در غم دوست

اندکی گر بودم صبر ز من بسیار است

 

 

وحشی بافقی



شاعر : وحشی بافقی ,
یارب مه مسافر من همزبان کیست ؟

یارب مه مسافر من همزبان کیست ؟

با او که شد حریف و کنون همعنان کیست ؟

 

ماهی که چرخ ساخت به دستان ز من جدا

تا با که ، دوست گشته و همداستان کیست ؟

 

تا همچو ماه خیمه به سر منزل که زد ؟

وز مهر با که دم زند و مهربان کیست ؟

 

آن مه کزو رسید فغانم به گوش چرخ

یارب نهاده گوش به سوی دهان کیست ؟

 

وحشی همین نه جان تو فرسوده شد ز غم

آنک از غم فراق نفرسود جان کیست ؟

 

 

وحشی بافقی



شاعر : وحشی بافقی ,
دگر آن شبست امشب ...

دگر آن شبست امشب که ز پی سحر ندارد

من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد

 

من و زخم تیز دستی که زد آنچنان به تیغم

که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد

 

همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم

چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد

 

ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان

همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد

 

به هوای باغ مرغان همه بالها گشاده

به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد

 

بکش و بسوز و بگذر منگر به این که عاشق

بجز این که مهر ورزد گنهی دگر ندارد

 

می وصل نیست وحشی به خمار هجر خو کن

که شراب ناامیدی غم درد سر ندارد

 

 

وحشی بافقی



شاعر : وحشی بافقی ,
هرکه یار ماست میل کشتن ما می‌کند

هرکه یار ماست میل کشتن ما می‌کند

جرم یاران چیست دوران این تقاضا می‌کند

 

می‌کند افشای درد عشق داغ تازه‌ام

این سیه‌رو دردمندان را چه رسوا می‌کند

 

اشک هر دم پیش مردم آبرویم می‌برد

چون توان گفتن که طفلی با من اینها می‌کند

 

از جنون ما تماشای خوشی خواهد شدن

هر که می‌آید به کوی ما تماشا می‌کند

 

دم به دم از درد وحشی سنگ بر دل می‌زند

هر زمان درد دلی از سنگ پیدا می‌کند

 

 

وحشی بافقی



شاعر : وحشی بافقی ,
گذشت دور یوسف

گذشت دور یوسف و دوران حسن تست

هر مصر دل که هست به فرمان حسن تست

 

بسیارسر به کنگره عشق بسته‌اند

آنجا که طاق بندی ایوان حسن تست

 

فرمان ناز ده که در اقصای ملک عشق

پروانه‌ای که هست ز دیوان حسن تست

 

زنجیر غم به گردن جان می‌نهد هنوز

آن مویها که سلسله جنبان حسن تست

 

آبش هنوز می‌رسد از رشحهٔ جگر

آن سبزه‌ها که زینت بستان حسن تست

 

دانم که تا به دامن آخر زمان کشد

دست نیاز من که به دامان حسن تست

 

تقصیر در کرشمهٔ وحشی نواز نیست

هر چند دون مرتبهٔ شان حسن تست

 

 

وحشی بافقی



شاعر : وحشی بافقی ,
یار ما بی رحم یاری بوده است

یار ما بی رحم یاری بوده است

عشق او با صعب کاری بوده است

لطف او نسبت به من این یک دو سال

گر شماری یک دوباری بوده است

تا به غایت ما هنر پنداشتیم

عاشقی خود عیب و عاری بوده است

لیلی و مجنون به هم می‌بوده‌اند

پیش ازین خوش روزگاری بوده است

می‌شنیدم من که این وحشی کسیست

او عجب بی اعتباری بوده است

 

 

وحشی بافقی



شاعر : وحشی بافقی ,

تعداد کل صفحات: 2


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات