جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
خوشتر از نقش خیال او خیالی هست نیست

همچو این محجوب ما صاحب جمالی هست نیست

خوشتر از نقش خیال او خیالی هست نیست

 

در لب او چشمهٔ آب حیاتی نیست هست

این چینن سرچشمهٔ آب زلالی هست نیست

 

مجلس عشقست و ما سرمست و ساقی در حضور

عاقل مخمور را اینجا مجالی هست نیست

 

روح اعظم صورت و معنی او ام الکتاب

آفتاب دولت او را زوالی هست نیست

 

هستی ما را وجود از جود آن یک نیست هست

در دو عالم غیر این ما را مآلی هست نیست

 

سید رندانم و سرمست در کوی مغان

زاهدان را این چنین ذوقی و حالی هست نیست

 

شاه نعمت الله



گر عشق نبازیم در اینجا به چه کاریم

گر عشق نبازیم در اینجا به چه کاریم

مائیم و همین کار و دگر کار نداریم

 

بر دیده نگاریم شب و روز خیالش

خوش نقش خیالی است که بر دیده نگاریم

 

در دامن او دست زدیم از سر مستی

گر سر برود دامن وصلش نگذاریم

 

عمری است که در کوی خرابات مقیمیم

این یک دو نفس نیز در اینجا به سر‌ آریم

 

روشن شده از نور خدا دیدهٔ سید

جز نور وی ای یار کجا در نظر آریم

 

 

شاه نعمت الله



مشکن تو عهد خود را

ما آشنای خویشیم بیگانگی رها کن

دُردی به ذوق می نوش درد دلت دوا کن

 

در بحر ما قدم نه با ما دمی برآور

آب حیات ما نوش میلی به سوی ما کن

 

خواهی که پادشاهی یابی چو بندگانش

بر درگه کریمان در یوزه چون گدا کن

 

داری هوا که گردی سردار بر در او

در پای دار سر نه هم ترک دو سرا کن

 

هر مظهری که بینی جام جهان نمائیست

مظهر در او هویداست نظّارهٔ خدا کن

 

جام شراب می نوش شادی روی رندان

مستانه این چنین کار بی روی و بی ریا کن

 

با سید خرابات رندانه عهد بستی

مشکن تو عهد خود را آن عهد را وفا کن

 

 

شاه نعمت الله

 



ما عاشق و مستیم

ما عاشق و مستیم و طلبکار خدائیم

ما باده پرستیم و از این خلق جدائیم

 

بر طور وجودیم چو موسی شده ازدست

بی پا و سر آشفته و جویای لقائیم

 

روحیم که در جسم نباشد که نباشیم

موجیم که در بحر به یک جای نیائیم

 

در صومعهٔ سینهٔ ما یار مقیمست

ما از نظرش صوفی صافی صفائیم

 

ما غرق محیطیم نجوئیم دگر آب

ای بر لب ساحل تو چه دانی که کجائیم

 

مائیم که از سایه گذشتیم دگر بار

ما سایه نجوئیم همائیم همائیم

 

مائیم که از ما و منی هیچ نماندست

در عین بقائیم و منزه ز فنائیم

 

گاهی چو هلالیم و گهی بدر منیریم

گاهی شده در غرب و گه از شرق برائیم

 

سید چه کنی راز نهان فاش نگفتیم

در خود نگرستیم خدائیم خدائیم

 

 

شاه نعمت الله



در عالم عاشقی سفر کن

ای دل ز جهان ، ز جان گذر کن

                        در عالم عاشقی سفر کن

 

از خلوت صومعه برون آی

                        در گوشهٔ میکده مقر کن

 

در بحر محیط حال حل شو

                        دامن چو صدف پر از گهر کن

 

مستانه در آی درخرابات

                        یاران حریف را خبر کن

 

از خانقه وجود و صورت

                        جز معنی عشق او به در کن

 

بگذر ز حدیث دی و فردا

                        امروز صفات خود دگر کن

 

خواهی که خدای را ببینی

                        در چهرهٔ سیدم نظر کن

 

 

شاه نعمت الله



 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات