جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
زیبایی تـــو


زیبایی ات را

در لحظه ای حبس می کنم و

به دیوار می آویزم !


بافه ای از گیسوانت 

از قاب بیرون می ریزد !


دوباره می فهمم 

نه در عکس ، نه در نگاه ،

 نه در روسری و نه در واژه های این شعر


زیبایی تـــو

در هیچ قابی

محصور شدنی نیست !


مصطفی زاهدی

گیسو بافته



دلم گرفته است ...


دلم گرفته است

مثل پنجره ای که

             رو به دیوار باز می شود

دلم گرفته است

و جای خالی دستهایت

            بر بندبند بدنم درد می کند

دلم گرفته است

و عصر جمعه بی حضور تـــو

به هر هفت روز هفته ام سرایت کرده است

دلم گرفته

روی دست خودم مانده ام 

شبیه ابری شده ام

که به شاخه ی درختی گیر کرده است

و با این حال چگونه

حتی خیال باریدن داشته باشم ؟...

 

 وقتی

تنها میراث برجای مانده ات

    همین بغضی ست که از تـــو

             در من ، به یادگار مانده است ...



مصطفی زاهدی

 



گم گشته ام در تـــو ...


دارم از چشم های تو دنیا را می بینم

با لب های تو لبخند می زنم

            با دست های تو نوازش می کنم !

چنان گم گشته ام در تـــو

            که نمی توانی پیدایم کنی

مثل قطره ای که به دریا پیوسته است

شکل سایه ای که به تاریکی

            و شبیه اندوهی که به من ...

باید ...

دنیا را به کامت کنم

            حتی اگر نبینی ام

می خواهم خوشبخت باشم ...



مصطفی زاهدی



تو دیگر یک مرد شده ای ...

مرد و زنش فرقی نمی کند ، دوست من !

 

هرگاه کسی را آنقدرها دوست داشتی

که حاضر شدی دار و ندار احساس ات را به پایش بریزی

 

و در عوض

در انحنای اولین دوراهی

پشت پا به قلب ات زد و همه چیز را از یاد برد

                       

و رفت و کمرت را شکست

و تو در جواب تنها مسیر گم شدنش را

در خم جاده تا سر حد محو شدن دنبال کردی

و همه آنچه بر تو گذشت را هیچ از چشم عشق ندیدی ...

 

آن روز

سرت را بالا بگیر رفیق !

            تو دیگر یک مرد شده ای ...

 

 

مصطفی زاهدی



دست هایم را لای موهایت جا گذاشتم !


هر کسی

 که به تو می رسید

            در موج موهایت غرق می شد

و من

این طرف بعد از تـــو

دستم به هیچ کاری نمی رفت  !

دل من دریا بود

اما تو آنقدرها ناگهان رفتی

که من دست هایم را لای موهایت جا گذاشتم  !




مصطفی زاهدی




روزی خواهی فهمید ...

موهایت را

هر کسی می تواند ببافد

اما ،

روزی خواهی فهمید ...

دیگر

هیچکس مثل من

با موهایت ، شعر نخواهد بافت


مصطفی زاهدی




دوستت دارم

شاملو نیستم

تا آنچنان که او می توانست

"دوست داشتنم" را

که در فراسوی مرزهای تنت

از تو وعده ی دیداری می خواست

                                    به بند شعر بکشم

قبانی نیستم

تا با شعرهایم معنای

 "دوست داشتن" را تغییر دهم

            و عذر تمامی عاشقانه هایی که

                         در انتظارم هستند را بخواهم

                                                تا به دنبال شعر تو بگردم


من فقط شاعرکی هستم

            که اگر غربالی در دست بگیری ؛

           

 از تمامی پرت و پلاهایم

            جز یک جمله به چیزی نمی رسی  ...

تا با آن چشم در شعر چشمهایت بدوزم

 

 و بگویم :
            "دوستت دارم"


 

مصطفی زاهدی



تعداد کل صفحات: 2


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات