مرغ محبتم من ، كی آب و دانه خواهم
با من یگانگی كن ، یار یگانه
خواهم
شمعی
فسرده هستم ، بی عشق مرده هستم
روشن گرم بخواهی سوز
شبانه خواهم
افسانه
محبت ، هر چند كس نخواند
من سر گذشت خود را ، پر زین
فسانه خواهم
بام
و دری نبینم ، تا از قفس گریزم
بال و پری ندارم ، تا آشیانه
خواهم
تا
هر زمان به شكلی ، رنگی بخود نگیرم
جان و تنی رها از ، قید
زمانه خواهم
می
آنقدر بنوشم ، تا در رهت چو بینم
مستی بهانه سازم ، گم
كرده خانه خواهم
رحیم معینی کرمانشاهی