تو بی نهایت شب وقتی نگات می خندید
چشمای
خیره ی من اندوه تو نمی دید
چرا غریبه بودم با غربت نگاهت
تصویرمو
ندیدم تو چشم بی گناهت
کاشکی برای قلبت یه آسمون می ساختم
روح
بزرگ تو رو چرا نمی شناختم
آیینه گریه می کرد وقتی تو رو شکستم
ستاره
پشت در بود وقتی درارو بستم
تو بودی و سکوت و غروب سرد پاییز
باغچه
رو زیر و رو کرد برگهای زرد پاییز
حالا من غریبه دنبال تو می گردم
با
قلب آسمونیت کمک کن تا برگردم
نیلوفر لاری پور