جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
آن بهاری باغها و این بیابانی زمستان


ناگهان دیدم که دور افتاده ام از همرهانم

مانده با چشمان من دودی به جای دودمانم

ناگهان آشفت کابوسی مرا از خواب کهفی
دیدم  آ..و..خ  قرنها راه است از من تا زمانم

ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی

گرچه ویران خاکش اما آشنا با خشت جانم

ها ... شناسم این همان شهر است شهر کودکی ها

خود شکستم تک چراغ روشنش را با کمانم

می شناسم این خیابان ها و این پس کوچه ها را

بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم

آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان

ز آسمان می پرسم آخر من کجای این جهانم ؟

سوز سردی می کشد شلاق و می چرخاند و من
درد را حس می کنم در بند بند استخوانم

می نشینم از زمین سرزمین بی گناهم
مشت خاکی روی زخم خونفشانم می فشانم

خیره بر خاکم که می بینم ز کرات زخمهایم
می شکوفد سرخ گلهایی شبیه دوستانم

می زنم لبخند و برمیخیزم از خاک و بدینسان

می شود آغاز فصل دیگری از داستانم



محمدعلی بهمنی



 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات