تو نگو که خیال محاله ، رفتنت واسه این دل تنها
یه سوال بیجوابه ... ! مثل خوابه ... یه عذابه
نمیدونی چه تیره و تاره ؛ حال قلبی که از تو و دوری
بیقراره … بیقراره ، نگو دیره … که میمیره
آخرین نفسامه و بیتو ، دارم حس میکنم که میمیرم
لااقل بذار این دم آخر از چشات همه چی رو بگیرم
توی لحظهٔ خستهٔ دلخوشی ؛ که تو بینفسی منو میکشی
کاش بهم دل خستمو پس بدی ، یا به قلب یخی تو نفس بدی
همه باور و ترسم از اینه که بیاد رو به روم و بشینه
غم و درد چشامو ببینه ، بگه حال و روالش همینه
گاهی میگذرم از همه دنیا مثل قایقی از دل دریا
که یه لحظه چشاتو ببندی ... بخندی … بخندی
آخرین نفسامه و بیتو ؛ دارم حس میکنم که میمیرم
لااقل بذار این دم آخر از چشات همه چی رو بگیرم
توی لحظهٔ خستهٔ دلخوشی ، که تو بینفسی منو میکشی
کاش بهم دل خستمو پس بدی ؛ یا به قلب یخی تو نفس بدی
امین بامشاد ، مازیار فلاحی