یک جفت کفش ، چند جفت جوراب
با رنگ های نارنجی و بنفش
یک جفت گوشواره ی آبی
یک جفت ...
کشتی نوح است
این چمدان که تو می بندی !
بعد ...
صدایِ در از پیراهنم گذشت
از سینه ام گذشت ، از دیوار اتاقم گذشت
از محله های قدیمی گذشت
و کودکی ام را غمگین کرد.
کودک بلند شد
و قایق کاغذی اش را بر آب انداخت
او جفت را نمی فهمید
تنها سوار شد
آب
ها به آینده می رفتند .
همین جا دست بردم به شعر
و زمان را مثل نخی نازک
بیرون کشیدم از آن
دانه های تسبیح ریختند :
من ... تو ... کودکی ...
قایق کاغذی ... نوح ... آینده ...
تو را
با کودکی ام
بر قایق کاغذی سوار کردم و
به دوردست فرستادم
بعد با نوح
در انتظار طوفان قدم زدیم
گروس عبدالملکیان