هله
عاشقان بشارت، که نماند این جدایی
برسد
به یار دلدار، بکند خدا خدایی
کرمت
به خود کشاند به مراد دل رساند
غم این و آن نماند بدهد صفا صفایی
به
مقام خاک بودی، سفر نهان نمودی
چو
به آدمی رسیدی، هله تا به این نپایی
تو
مسافری روان کن، سفری بر آسمان کن
تو
بجنب پاره پاره، که خدا دهد رهایی
نفَسی
رَوی به مغرب، نفَسی رَوی به مشرق
نفَسی
به عرش اعلا، که ز نور اولیایی
منِگر به هر گدایی، که تو خاص از آنِ مایی
مفروش خویش ارزان، که تو بس گران بهایی
بنگر به نور دیده که زند بر آسمانها
به کسی که نور دادش بنمای آشنایی
بِصِف
اندر آی تنها، که سفندیار وقتی
در
خیبر است برکن، که علی مرتضایی
صنما
تو همچو شیری، من اسیر تو چو آهو
به
جهان که دید صیدی، که بترسد از رهایی؟
همگی
وبالم از تو، به خدا بنالم از تو
ز همه جدام کردی، ز خودم مده جدایی
خمش از سخن گزاری تو مگر قدم نداری
تو اگر بزرگواری چه اسیر تنگنایی
مولونا