فكر میكردم
دوستت كه داشته باشم
گره كور
زندگی شل میشود
خوشبختی سرش به سنگ میخورد
بهشت را میگذارد برای خدایی
كه عشق را تبعید كرد
و
برمیگردد
میخواستم
با هر چرخ این زمین گرد
هی ببوسمت
ببوسمت
ببوسمت
میخواستم بخوانم چرخ چرخ عباسی ...
و خوشبختی
مرا بندازد توی آغوشت
اما نشد كه نشد كه نشد
حالا هر لحظه
گره دو دست از درون
روی گردنم فشرده تر میشود
و نبضم
كندتر و
کـندتــر و
كـــنـــد تــــر و
كـــــــــــنــــــــد ...
واقعیت دارد
دوستم
نداری
و دیگر نه زمین
نه خوشبختی
نه حتی خدا
هیچ كس نمیتواند
دست مرگ را از گلویم بردارد
گیلدا ایازی