رفتم
که از دیوانه بازی دست بردارم
تا اَخم کردم ، مطمئن شد دوستش دارم
واکرد
درهای قفس را گفت : مختاری !
ترجیح دادم دست روی دست بگذارم
بیزارم
از وقتی که آزادم کند ، ای وای !
_روزی که خوشحالش نخواهد کرد آزارم_
این
پا و آن پا کرد ، گفتم دوستم دارد
اما نگو سر در نمی آورده از کارم !
از
یال و کوپالم خجالت می کشم اما
بازیچه ی آهو شدن را دوست می دارم
با
خود نشستم مو به مو یادآوری کردم
از خواب های روز در شب های بیدارم
من
چای می خوردم ، به نوبت شعر می خواندند
تا صبح ، عکس سایه و سعدی به دیوارم
مهدی فرجی