در خویش میسازم تو را ، در خویش ویران میکنم
میترسم از حرفی که باید گفت و پنهان میکنم
جانی به تلخی میکَنم ، جسمی به سختی میکشم
روزی به آخر میبرم ، خوابی پریشان میکنم
در تار و پود عقل و جان ، آب است و آتش توامان
یک روز عاقل میشوم ، یک روز طغیان میکنم
یا جان کافر کیش را تا مرز مردن میبرم
یا عقل دور اندیش را تسلیم شیطان میکنم
دیوار رویاروی من ، از جنس خاک و سنگ نیست
یک عمر زندان توام ، یک عمر کتمان میکنم
از عشق از آیین تو ، از جهل ِ تو از دین ِ تو
انگشتری دارم که دیوان را سلیمان میکنم
یا تو مسلمان نیستی ، یا من مسلمان نیستم
میترسم از حرفی که باید گفت و پنهان میکنم
عبدالجبار کاکایی