تو را خبر ز
دل بی قرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست
اسیر گریه ی
بی اختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست
چو شام غم
دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم نفسم بی غبار باید و نیست
مرا ز باده
نوشین نمی گشاید دل
که م ی بگرمی آغوش یار باید و نیست
درون آتش از
آنم که آتشین گل من
مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست
بسرد مهری
باد خزان نباید و هست
به فیض بخشی ابر بهار باید و نیست
چگونه لاف
محبت زنی ؟ که از غم عشق
ترا چو لاله دلی داغدار باید و نیست
کجا به صحبت
پکان رسی ؟ که دیده تو
بسان شبنم گل اشکبار باید و نیست
رهی بشام
جدایی چه طاقتی است مرا ؟
که روز وصل دلم را قرار باید و نیست
رهی معیری