من عقابی بودم
که نگاه یک مار
سخت آزارم داد
بال بگشودم و
سمتش رفتم
از زمینش کندم
به هوا آوردم
آخر عمرش بود که
فریب چشمش ، سخت جادویم کرد
در نوک یک قله ، آشیانش دادم
که همین دل رحمی ، چه به روزم آورد
عشق ، جادویم کرد
زهر خود بر من ریخت
از نوک قله زمین افتادم
تازه آمد یادم ، من عقابی بودم ...