چه خوب بود ...
اگر بین من و تو
نه رود بود و نه کوهی
و نه سایه ی هیچ ناامیدی
و نه هیچ آفتاب تندِ سوزانی !!
بین ما فقط راه بود ...
هموار و صاف و روشن !
که قلب های ما را به هم می پیوست
که تن های ما را به هم می پیوست
ولی دیگر
مرا امید رفتنی به چنین راهی نیست !
گام هایم از رفتن در تاریکی به ستوه آمده اند ...
تنم آرزوی فراموشی را دارد ...
ولی قلبم چون شمعی می سوزد ...
و من بر این کوره راه های ناهموار
به امید دیدار تو روان هستم !
بیژن جلالی