ناراحتم ... از چشم و ابرویت ، از ارتباط باد با مویت
از سینه ریزت از النگویت ، ناراحتم ! از من چه میخواهند !؟
ناراحتم ... یاران ، سران بودند ؛ امید ما ناباوران بودند
این دوستان ، سرلشگران بودند !! در چادر دشمن چه میخواهند !؟
ناراحتم از خوب های بد ؛ از تو ، از این یاران یک در صد
بی آنکه ربطی بینتان باشد ! ناراحتم از این همه بی ربط
من در خیابانی پر از خنده ، هی اشک می ریزم به آینده
ناراحتم آقای راننده ، ناراحتم ... لطفا صدای ضبط ...
پروانه بودم شمع را دیدم ، در شعله قلع و قمع را دیدم
تنهایی در جمع را دیدم ، دیگر بس است این عشق آزاری
در خاک مطلوبت چه چیزی کاشت ؟ این دل که جز حسرت به دل نگذاشت
تو دوستش داری و خواهی داشت ، اما خودت را دوست تر داری !
ناراحتم از ناتوان بودن ، سخت است مال دیگران بودن
دنبال چیزی لای نان بودن ، اینگونه من شاعر نخواهم شد ...
عشق آنچه در ذهنت کشیدی نیست ، روحم شبیه آنچه دیدی نیست
زحمت نکش لطفا ! امیدی نیست ، من دیگر آن یاسر نخواهم شد ...
ناراحت از محدوده ی قرمز ، می گریم از رود ارس تا دز
این اشک ها ... این اشک ها هرگز ، از مردی ما کم نخواهد کرد
من در خیابانی پر از خنده ، هی اشک می ریزم به آینده
ناراحتم آقای راننده اما صدا را کم نخواهد کرد ...
اما
صدا را کم نخواهد کرد ...
یاسر
قنبرلو