دیدم
در آن کویر درختی غریب را
محروم
از نوازش یک سنگ رهگذر
تنها
نشسته ای،
بی
برگ و بار، زیر نفسهای آفتاب
در
التهاب،
در
انتظار قطره باران
در
آرزوی آب.
ابری
رسید،
-چهر درخت از شعف شکفت.
دلشاد
گشت و گفت :
- ای ابر، ای بشارت باران
آیا دل سیاه تو از آه من بسوخت ؟
غرید
تیره ابر،
برقی
جهید و چوب درخت کهن بسوخت .
حمید مصدق