یکی از همین جمعه ها
خودم را بر می دارم می برم
میان پیاده روهای همیشه مرده ی این شهر
که هیچ لبخند آشنایی
نمی یابی در آن ، یا بهتر بگویم
لبخندی
نمی یابی ...
در مرکزی ترین نقطه اش بنشینم
پایم
را در یک کفش می کنم
که یا همین حالا
آشناترین لبخند دنیا را تحویل من می دهی
یا من همه ی روزهای باقی مانده را همین جا می نشینم
خط و نشان نمی کشم ، اما باور کن
من دیگر نگاه
غریبه ها را تاب و توانم نیست
عادل دانتیسم