دلم گرفته است
مثل پنجره ای که
رو به دیوار باز می شود
دلم گرفته است
و جای خالی دستهایت
بر
بندبند بدنم درد می کند
دلم گرفته است
و عصر جمعه بی حضور تـــو
به هر هفت روز هفته ام سرایت کرده است
دلم گرفته
روی دست خودم مانده ام
شبیه ابری شده ام
که به شاخه ی درختی گیر کرده است
و با این حال چگونه
حتی خیال باریدن داشته باشم ؟...
وقتی
تنها میراث برجای مانده ات
همین بغضی ست که
از تـــو
در من ، به یادگار مانده است ...
مصطفی زاهدی