بر روی ما نگاه خدا خنده می زند.
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه كار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به كه زیر لب
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا
ما را چه غم كه شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او می گشاید ... او كه به لطف و صفای خویش
گوئی كه خاك طینت ما را ز غم سرشت
توفان طعنه خنده ما را ز لب نشست
كوهیم و در میانه دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یكتای راستیست
زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم
مائیم ... ما كه طعنه زاهد شنیده ایم
مائیم ... ما كه جامه تقوی دریده ایم
زیرا درون جامه بجز پیكر فریب
زین هادیان راه حقیقت ندیده ایم!
آن آتشی كه در دل ما شعله می كشید
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر بما كه سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهكاره رسوا! نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حكایت عشق مدام ما
«هرگز نمیرد آنكه دلش زنده شد بعشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما»
فروغ فرخزاد