همان
رنگ و همان روی 
 همان برگ و همان بار 
 همان خنده ی خاموش در او خفته بسی راز 
 همان شرم و همان ناز
همان
برگ سپید به مثل ژاله ی ژاله به مثل اشك نگونسار 
 همان جلوه و رخسار 
 نه پژمرده شود هیچ 
 نه افسرده ، كه افسردگی روی 
 خورد آب ز پژمردگی دل 
 ولی در پس این چهره دلی نیست 
گرش
برگ و بری هست 
ز
آب و ز گلی نیست 
هم
از دور ببینش
 به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
 ولی قصه ز امید هبایی كه در او بسته دلت ، هیچ مگویش
مبویش
كه
او بوی چنین قصه شنیدن نتواند 
 مبر دست به سویش
كه
در دست تو جز كاغذ رنگین ورقی چند ، نماند 
مهدی اخوان ثالث



