باران ...
اضلاع فراغت را می شست .
من با شن های مرطوب عزیمت بازی می کردم .
و خواب سفرهای منقش می دیدم .
من قاتی آزادی شن ها بودم .
من ...
دلتنگ بودم ...
در باغ
یک سفره ئ مانوس
پهن بود ...
چیزی وسط سفره
شبیه ادراک منور :
یک خوشۀ انگور
روی همۀ شایبه را پوشید .
تعمیر سکوت
گیجم کرد ...
دیدم که درخت هست ...
وقتی که درخت هست ...
پیداست که باید بود
باید بود و رد روایت را
تا متن سفید
دنبال کرد
اما ...
ای یأس ملون
سهراب سپهری . ما هیچ ، ما نگاه