خبر این است که من نیز کمی بد شده ام
اعتراف این که در این شیوه سرآمد شده ام
پدرم خواست که فرزند مطیعی بشوم
شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده ام
عشق برخاست که شاعرتر از آنم بکند
که همان لحظه ی دیدار تو شاید شده ام
شعر و عشق، این سو و آن سوی صراط اند که من
چشم را بسته و از واهمه اش رد شده ام
مدعی نیستم اما هنری بهتر از این؟
که همانی که کسی حدس نمی زد شده ام
مادرم شاعری و عاشقی ام را که گریست
باورم گشت که گم گشته ی مقصد شده ام
پیرزن گرچه بهشتی ست، دعایم همه اوست
یادم انداخت که چندی ست مردد شده ام
یادم انداخت زمان قید مکان را زد و رفت
من جامانده در این قرن زمان زد شده ام
مثل آیینه که از دیدن خود می شکند
مثل عکسم که نمی خواست بخندد شده ام
لحظه ها نیش به بلعیدن روحم زده اند
شکل آن سیب که از شاخه می افتد شده ام
همسرم، حاصل جمع همه ی آینه هاست
حیف من آن چه که او یاد ندارد شده ام
محمدعلی بهمنی