تنها نگاه بود و تبسم
اما نه...
گاهی که از تب هیجانها بی تاب می شدیم
گاهی که قلبهامان می کوفت سهمگین
گاهی که سینه هامان چون کوره می گداخت
دست تو بود و دست من ، این دوستان پاک ، کز شوق سر به دامن هم می گذاشتند
وز این پل بزرگ ، پیوند دستها دلهای ما به خلوت هم راه داشتند
یکبار نیز یادت اگر باشد
وقتی تو راهی سفری بودی
یک لحظه وای تنها یک لحظه سر روی شانه های هم آوردیم
با هم گریستیم ......
تنها نگاه بود و تبسم میان ما
ما پاک زیستیم ...
ای سرکشیده از صدف سالهای پیش
ای بازگشته از سفر خاطرات دور
آن روزهای خوب
تو ، آفتاب بودی
بخشنده ، پاک ، گرم
من مرغ صبح بودم
مست و ترانه گو
اما در آن غروب که از هم جدا شدیم
شب را شناختیم.
در جلگه غریب و غم آلود سرنوشت
زیر سم سمند گریزان ماه و سال
چون باد تاختیم
در شعله ی بلند شفق ها
غمگین گداختیم.
جز یاد آن نگاه و تبسم ، مانند موج ریخت به هم هر چه ساختیم
ما پاک سوختیم....
ما پاک باختیم...
ما گرچه در کنار هم اینک نشسته ایم
بار دگر به چهره هم چشم بسته ایم
دوریم هر دو دور...
با آتش نهفته به دلهای بیگناه
تا جاودان صبور.
ای آتش شکفته اگر دوباره رفت
در سینه کدام محبت بجویمت؟
ای جان غم گرفته بگو دور از آن نگاه
در چشمه کدام تبسم بشویمت؟؟؟
فریدون مشیری
برگرفته از وبلاگ حرف هایی برای نگفتن