تو می روی و دیده من مانده به راهت
ای
ماه سفر کرده خدا پشت و پناهت
ای روشنی دیده سفر کردی و دارم
از
اشک روان آینه ای بر سر راهت
باز آی که بخشودم اگر چند فزون بود
در
بارگه سلطنت عشق گناهت
آیینه بخت سیه من شد و دیدم
آینده
ی خود در نگه چشم سیاهت
آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم
بال
و پر پرواز به خورشید نگاهت
بر خرمن این سوخته ی دشت محبت
ای
برق ! کجا شد نگه گاه به گاهت ؟