خورشیدم
و شهاب قبولم نمی كند
سیمرغم
و عقاب قبولم نمی كند
عریانترم
ز شیشه و مطلوب سنگسار
این
شهر، بی نقاب قبولم نمی كند
ای
روح بیقرار چه با طالعت گذشت
عكسی
شدم كه قاب قبولم نمی كند
این
چندمین شب است كه بیدار مانده ام
آنگونه
ام كه خواب قبولم نمی كند
بیتاب
از تو گفتنم، آوخ كه قرنهاست
آن
لحظه های ناب قبولم نمی كند
گفتم
كه با خیال دلی،خوش كنم ولی
با
این عطش سراب قبولم نمی كند
بی
سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام
حق
دارد آفتاب قبولم نمی كند
محمد علی بهمنی