من با غزلی قانعم
و با غزلی شاد
تا باد ز
دنیای شما قسمتم این باد
ویرانه
نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به
دو صد خانه ی آباد
من حسرت پرواز
ندارم به دل آری
در من قفسی
هست که می خواهدم آزاد
ای بال
تخیل ببر آنجا غزلم را
کش مردم
آزاده بگویند مریزاد
من شاعرم و
روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می
جویی از این زاده ی اضداد ؟
می خواهم
از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد
زدم بر سر بیداد
مگذار که
دندانزده ی غم شود ای دوست
این سیب که
ناچیده به دامان تو افتاد
محمدعلی بهمنی