جنگل
همۀ شب سوخت در صاعقۀ پاییز
از آتش دامن گیر ای سبز
جوان بر خیز !
برگ
است که می بارد! چشم تو نبیند کاش
این منظره را هرگز در عالم
رویا نیز
هیهات
... نمی دانم این شعله که بر من زد
از آتش « تائیس » است یا
بارقه ی « چنگیز » !
خاکستر
من دیگر ققنوس نخواهد زاد ؟
و آن هلهله پایان یافت این
گونه ملال انگیز !
تا
نیمه چرا ای دوست ! لاجرعه مرا سرکش
من فلسفه ای دارم یا خالی
و یا لبریز
مگذار
به طوفانم چون دانه به خاکم بخش
شاید که بهاری باز صور تو
دمد برخیز
محمد علی بهمنی