یک نفس ای پیک سحری
بر سر کویش کن ، گذری
گو که ز هجرش ، به فغانم ، به فغانم
ای که به عشقت زنده منم
گفتی از عشقت دم نزنم
من ، نتوانم ، نتوانم ، نتوانم
من غرق گناهم ، تو عذر گناهی
روز و شبم را ، تو چو مهری و چو ماهی
چه شود گر ، مرا رهانی ز سیاهی
چون باده بجوشم ، در جوش و خروشم
من سر زلفت ، به دو عالم ، نفروشم
یک نفس ای پیک سحری
بر سر کویش کن ، گذری
گو که ز هجرش ، به فغانم ، به فغانم
ای که به عشقت زنده منم
گفتی از عشقت دم نزنم
من ، نتوانم ، نتوانم ، نتوانم
همه شب در ماه و پروین ، نگرم
مگر آید رخسارت در نظرم
چه بگویم ، چه بگویم ، به که گویم این راز
غمم این بس ، که مرا کس ، نبود دمساز
یک نفس ای پیک سحری
بر سر کویش کن ، گذری
گو که ز هجرش ، به فغانم ، به فغانم
ای که به عشقت زنده منم
گفتی از عشقت دم نزنم
من ، نتوانم ، نتوانم ، نتوانم
کریم فکور