بازآ
كه چون برگ خزانم رخِ زردی ست
با یاد
تو دم ساز دل من دم ِسردی ست
گر
رو به تو آورده ام از روی نیازیست
ور
دردسری میدهمت از سرِ دردی ست
از
راهروان سفر عشق درین دشت
گلگونه
سرشكیست اگر راهنوردى ست
در
عرصه اندیشه من با كه توان گفت
سرگشته
چه فریادی و خونین چه نبردى ست
غمخوار
به جز درد و وفادار به جز درد
جز
درد كه دانست كه این مرد چه مردی ست
از
درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با
مردم بی درد ندانی كه چه دردی ست؟
چون
جام شفق موج زند خون به دل من
با این
همه دور از تو مرا چهره زردی ست
مهرداد اوستا