باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه
نمی گردد باز
بهتر
آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد از لبان تو شنید :
زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان بر درختی تهی از بار ، زدن
پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری
ریخت
می توان از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو هر دو بیزار از این فاصله هاست
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو تا به آرامش دل
سر به
دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام
در و دشت سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا باز برمی گردی ؟
چه
تمنای محالی دارم
خنده
ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود ،
روزها
شوری داشت
ما پرستوها را از سر شاخه
به بانگ هی ، هی
می
پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چهار فصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه
یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم دل
هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ ، قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر
تو بود
و چه رویاهایی که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بار گردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
که پر پاک پرستو ها را بشکستند ...
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید