همه شب با یاد مه رویی ،
به دل و جان تاب و تبی دارم
چه خبر آن سلسله گیسو را ،
كه پریشان
روز و شبی دارم
به یكی بــوسه ز تــو خرسندم ،
بنواز آخر به شكـر خندم
كه برآید نــاله ز هر بندم ،
كه
چو نـــی شور و طربی دارم
نه تــو پیوند دل مــن بودی ؟
نه فـروغ محفل من بودی
نه زهستی حاصــل من بودی ؟
چه
كنم شور عجبی دارم
به خم زلفی كه نگون كردی ،
دل من پا بند جنون كردی
چه بگویم با تو كه چون كردی ؟
كه
چگونه روز و شبی دارم
مهرداد اوستا