دلا دیشب چه می کردی تو در کوی حبیب من
الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من
خیال خود به شبگردی به زلفش دیدم و گفتم
رقیب من
چه می خواهی تو از جان حبیب من
نهیبی می زدم با دل که زلفت را نلرزاند
ندانستم
که زلفت هم بلرزد با نهیب من
خوشم من با تب عشقت طبیب آمد جوابش کن
حبیبم
چشم بیمار تو بس باشد طبیب من
غروبی زاید از زلفت که دل باشد غریب آنجا
حبیبم
با غروبت گو نیازارد غریب من
عجب دارم که زلفت را پریشان می کنم از دور
به آه
خود که آه از این دل و آه عجیب من
نصیب از ظلمت هجران به جز حسرت چه خواهد بود
حساب
روشنی دارد دل حسرت نصیب من
من از صبر و شکیبم شهریارا شهره آفاق
همه آفاق هم حیران از این صبر و شکیب من
شهریار