باید من بی حوصله را هم بپذیری
ای عشق ، نگو "نه" ... تو "بلا"ی همه گیری
پیچیده در اندامم ، سلول به سلول
فریاد پشیمانی زندانی پیری
آن لرزش یکریز در آن گوشه دریا
دستان غریقی ست ، نه امواج حقیری
خونریزی روحم نفسی بند نیامد
ای مرهم دلبند ! تو از تیرۀ تیری
بیرون زدم و گشتم و پرسیدم و گفتند :
رازی ست که بهتر که ندانی و بمیری ...
پنهان مکن ای رود روانی ، جرَیان چیست ؟!
با یاد که آواره هر کوره کویری ؟
شور و شرت ای عشق، سر هر گذری هست
هم تعزیه خوانی تو و هم معرکه گیری
محمدمهدی سیار