می
تراوید آفتاب از بوته ها
دیدمش
در دشت های نم زده
مست اندوه تماشا ، یار باد
مویش
افشان گونه اش شبنم زده
لاله
ای دیدیم لبخندی به دشت
پرتویی
در آب روشن ریخته
او صدا را در شیار باد
ریخت
جلوه
اش با بوی خاک آمیخته
رود
تابان بود و او موج صدا
خیره
شد چشمان ما در رود وهم
پرده
روشن بود او تاریک خواند
طرح ها در دست دارد دود وهم
چشم
من بر پیکرش افتاد گفت
آفت پژمردگی نزدیک او
دشت دریای تپش
آهنگ نور
سایه
میزد خندۀ تاریک او
سهراب سپهری . آوار آفتاب