ای دلبری ات دلهرۀ حضرت آدم
پلکی بزن و دلهره ام باش دمادم
پلکی بزن از پلک تو الهام بگیرم
تا کاسه ی تنبور و سه تاری بتراشم
هر ماه ته چا نشد حضرت یوسف
هر باکره ای هم نشود حضرت مریم
گاهی غزلم ! گم شدن رخش بهانست
تهمینه شود همدم تنهایی رستم
تهمینه شود بستر لالایی سهراب
تهمینه شود یک غم تاریخی مبهم
تهمینۀ من ترس من این است نباشد
باب دلت این رستم بی رخش پر از غم
این رستم معمولیِ ساده که غریب است
حتی وسط ایل خودش در وطنش : بم
ناچاری ازین فاصله هایی که زیادند
ناچاری ازین مردن تدریجی کم کم
هرجا بروم شهر پر از چاه وشغاد است
بگذار بمانم که فدای تو بگردم
من نارون صاعقه خورده ، تو گل سرخ
تو سبز بمان من به درک من به جهنم
حامد عسکری