ای
مسافر ، ای جدا ناشدنی
گامت را آرامتر بردار ، از برم آرامتر
بگذر
تا به کام دل ببینمت
بگذار
از اشک سرخ
گذرگاهت
را چراغان کنم
آه که نمی دانی
سفرت روح مرا به دو نیم می کند
و شگفتا که زیستن با نیمی از روح ، تن
را می فرساید
بگذار بدرقه کنم
واپسین
لبخندت را
و
آخرین نگاه فریبنده ات را
مسافر من
آنگاه که می روی
کمی هم واپس نگر باش
با من سخنی بگو
مگذار
یکباره از پا درافتم
فرق صاعقه وار را بر نمی تابم
جدایی
را لحظه لحظه به من بیاموز
آرام تر بگذر
تو هرگز مشایعت کننده نبودی
تا
بدانی وداع چه صعب است
وداع
توفان می آفریند
اگر فریاد رعد را در توفان نمی شنوی
باران
هنگام طوفان را که میبینی
آری ؛
باران اشک بی طاقتم را که می نگری
من چه کنم ؟
تو پرواز میکنی و من پایم به زمین
بسته است
ای پرنده ! دست خدا به همراهت
اما نمی دانی
که بی تو به جای خون
اشک
در رگهایم جاریست
از
خود تهی شده ام
نمی
دانم تا بازگردی
مرا خواهی دید ؟
مهدی سهیلی