حکایت
مردی که نه می گفت :
بود در کشور افسانه کسی
شهره در نه گفتن
نام می خواهی ؟
نهکام می جویی ؟
نهتو
نمی خواهی یک تاج طلا بر سر ؟
نه
تو نمی خواهی از سیم قبا در بر ؟
نهمذهب ما را می دانی ؟
نهخط ما می خوانی آیا ؟
نه
نه ، به هر بانگ که بر پا می شد
نه ، به هر سر که فرو می آمد
نه ، به هر جام که بالا می رفت
نه ، به هر نکته که تحسین می شد
نه ، به هر سکه که رایج می گشت
روزی آیینه به دستش دادند
می شناسی او را ؟
آه آری خود اوست
می شناسم او را
گفته شد دیوانه است
سنگسارش کردند
سیاوش کسرایی