سنگ اندیشه به افلاک مزن ، دیوانه
چون که انسانی و از تیره
سرطاسانی
زهره گوید که شعور همه آفاقی تو
مور داند که تو بر حافظه
اش حیرانی
در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را
چون به معشوق رسی بی سر و
بی سامانی
راز در دیده نهان داری و باز از پی راز
کشتی دیده به توفان و خطر
می رانی
مست از هندسه روشن خویشی ، مستی
پشت در آیینه در آیینه
سرگردانی
بس کن ، ای دل ، که در این بزم خرابات شعور
هرکس از شعر تو دارد به
بغل دیوانی
لب به اسرار فروبند و میندیش به راز
ور نـه از قـافـله مـور و
مـلخ درمـانـی
حسین پناهی . افلاطون کنار بخاری