ای طبیب زخمهای بی علاج
ای قرار بی قراری ها بیا
کس نمی فهمد زبانِ
زخم را
ای
دوای زخم کاری ها بیا !
کفش های آتشینت در بغل
باز می دانم که در خوابم هنوز
تاول دستم نشان دست
توست
بی
قرار و گیج و بی تابم هنوز !
من درختِ شعر نابت میشوم
سایه سارِ واژه وارسته ات
فال می گیرم خیالِ
خویش را
در
نگاهِ بیقرار و خسته ات !
قایق دریای ذهنت می شوم
تا کران بی کران هر نورد
گو به خشم آید همه
امواج ها
جان
سپر می سازم از بهر نبرد !
حسین پناهی . سالهاست که مرده ام