جایی برای شعر نیست
وقتی دیوانه میشود شاعر
جایی برای شعر نیست
وقتی شاعر میشود دیوانه
جایی برای بهار نیست
وقتی تابستان گُر میگیرد در شعر
زخمی عمیق برمیدارم از بهار
زندانی بهارم ، بیمار تابستانم ، چشمبهراه زمستانم
دریا
آروارهی آسمانست
من درماندهی
آروارهی آسمانم
زندانی میانهی دریایم
رودی جاری میشود
در سلول
میبردم تا دریا
جایی که زمان
قسمت میکند پیکرش را
ساعتی به تو میرسد
دقیقهای به تو میرسد
و ثانیهای به من
باید همینجا بمیرم
جایی که جسدها را
رود میبَرَد با خودش
تا میانهی دریا
مارس میگذرد
آوریل میرسد
آوریل میگذرد
مه میرسد
کی تمام میشود این بهار؟
اندراس لینتاکیس | ترجمۀ محسن آزرم