میروی بعد تو پای سفرم میشکند
مهره به مهره تمام کمرم
میشکند
مرگ
میآید و در آینهها میبینم
زندگی مثل پلی پشت سرم میشکند
چار
دیوار اتاق از تو و عکست خالیست
یک به یک خاطرهها دور و
برم میشکند
من
که مغرورترین شاعر شهرم بودم
به زمین میخورم و بال و
پرم میشکند
نقشهها
داشت برایم پدر پیرم ... آه
بغض من پای سکوت پدرم میشکند
هیچ
کس مثل تو در سینهی خود سنگ نداشت
بعد از این هرچه که من دل
ببرم میشکند
میتراود
مهتاب و غم این خفتهی چند
خواب در پنجرهی چشم ترم میشکند ...
رضا نیکوکار