دیگر خوابت را هم زیر این سقف نمی بیند
و می داند هیچ خیابانی به این خانه ختم نخواهد شد
حتی اگر تمام سیگارهایش را هر روز با ناز الهه ای بکشد
که
تمام زندگی اش در چمدان کوچکی جا شد
گاهی تو را به سفر می فرستد
گاه
بهشت ، گاه جهنم
و به روی خودش نمی آورد
خوشبختی های سیاه و سفیدی را
که از حافظه ی چسبناک آلبوم ها کنده ای
و اتفاق عاشقانه تری که نمی داند
روی
خواب های کدام تخت می اندازی
این روزها بنان
عجیب روی صورت پدر گریه می کند
و انگشت های من ناتوانتر از آنند
که به تکه پاره ی عکس هایتان
وصله های عاشقانه بچسبانند .
لیلا کردبچه