شکایت نمی کنم ، اما ...
آیا واقعاً نشد که
در گذر همین همیشه
ی بی شکیب ،
دمی دلواپس تنهایی دستهای من شوی ؟
نه به اندازه تکرار دیدار و همصدایی نفسهامان !
به اندازه زنگی ... واقعاً نشد ؟
واقعاً انعکاس سکوت ،
تنها حاصل فریاد آن همه ترانه
رو به دیوار
خانه ی شما بود ؟
نگو که نامه های نمناک من به دستت نرسید !
نگو که باغچه ی شما
از آوار آن همه باران ، قطعه ای هم به نصیب نبرد !
نگو که ناغافل از فضای فکرهایت فرار کردم !
من که هنوز همینجا ایستاده ام !
کنار همین پارک بی پروانه
کنار همین شمشادها ، شعرها ، شِکوه ها ...
هنوز هم فاصله ی ما
همان هفت شماره ی پیشین است !
دیگر نگو که در گذر شب گریه ها گُمش کردی !
نگو که نشانی کوچه ی ما را از یاد بردی !
نگو که نمره پلاک غبار گرفته ی ما ، در خاطرت نماند !
آیا خلاصه ی تمام این فراموشی های ناگفته ،
حرفی شبیه "دوستت نمی دارم"
تو
در همان گفتگوی دور گلایه و گریه نیست ؟
یغما گلرویی