چقدر ما تنهاییم ...
و من از اولین دقایق
چشمانت می دانستم
علاقه
مبدّل به عشق خواهد شد
و
پیراهنمان برای رقص بوسه تنگ است ...
لبانت را خیس کن !
با آب روی زبانت ، لبانت را خیس کن
که باران
در بهار و پائیز
از روی برگ ها سُر می خورد
و شبنمی شیرین را
از برق بوسیدن اش به جای می گذارد
هرچه آهسته تر ببوسمت
روحم بیشتر در تو نفوذ خواهد کرد
آرام در آغوشت می گیرم
آنقدر
که احساس کنی
حتی
لباس هایت نامحرم اند
و عشق ما را
لحظه به لحظه گرم
تر خواهد کرد
دستم را چون پری سپید
روی دست
ات می کشم
روی بازوهایت ، روی لب هایت ، روی گردنت
و آنقدر لطافت به خرج می دهم
که دکمه
هایت خودشان را باز کنند
تا همچنان که صدای
نفس هایم را می
شنوی
دیوانگی
از آغوش ات
بگذرد
و من
از این در نیمه باز
وارد
باغ تنت شوم
و از چشمه ی تنهایی ات بنوشم ...
حافظ ایمانی
+ امان از شعر ...
گاهی فکر میکنم شعر معجزه میکنه