پالتو ات را بپوش و راهی شو ، تا رسیدن به مرز تنهایی
کافه ها را یکی یکی طی کن ، در شب روسیاه یلدایی
خط بزن خاطرات عشق ات
را ، دل بکن از خیال آغوشش
خسته شو از غبار سردی که ، خانه ات را گرفته بر دوشش
رد شو از این سکوت دردآور ، با غروری که هی لهش کردی
شب به شب در دلت بگو معشوق ، من نمی خواهمت که برگردی
پالتو ات را بپوش و راهی شو ، خالی از بغض های تکراری
عاشقی را بکش به صُلابه ، بین مخروبه های بی عاری
عاشقی امتداد تنهایی پیش معشوق های تو زرد است ...
پالتو ات را بپوش و باور کن عاشقی طعم تلخ یک درد
است
سجاد صفری اعظم